در جستجوی لبخند

در جستجوی لبخند

هر چیز که در جستن آنی ،آنی...

Ep1

اچطور شد؟ دیگه سرم درد نمیکنه، چه یهویی خوب شد؟ تا حالا پیش نیومده بود ... گردنشو ماساژ داد ،انگار نه انگار سی ثانیه قبل از سر درد میخواست چنگک پر از کاه و بکوبه توی فرق سر خودش ... 

چنگک؟! کو؟ چقدر سبک شدم؟ ا چنگک از دستم افتاده...

اون کیه روی کاه ها افتاده؟ لباساش شبیه.منه... 

بزار ببینمش...

چقدر شبیه منه...

منم!

و جیم یک دفعه فهمید که توی صبح روز ۴ آپریل ۹۸ و تو سن ۲۴ سالگی داره چیز جدیدی رو امتحان میکنه ...

با وحشت خودش رو نگاه کرد ،جلیقه چهارخونه پشمی که بندش از پشت باز شده بود موهای مشکی که مدتها بود کوتاه نشده بود ته ریش زبر، شلواری که زانوش سابیده شده بود، توی طویله کنار لوسی ( گاو ماده اخرایی رنگشون)که زبون صورتی و بزرگشو میکشید روی صورت جیم و یه چنگک که روی علفهای زرد و خشک افتاده بود ،مطابق معمول رفته بود به لوسی علف بده اما سر درد شدیدی داشت ناگهان وحشتش بیشتر شد وقتی فکر کرد ممکنه مرده باشه...اما چرا؟ جایی خونی نبود ،حالش بهم نخورده بود ،غریبه ایی دور و بر نبود ،نه سرقتی نه تصادفی نه هیجانی!فقط یه طویله کوچیک با یه گاو و یه مرغ دونی کنارش با دو جین مرغ .

همون طور که وایساده بود و به خودش نگاه میکرد مارتا اومد داخل وحشت زده به جسد نگاه کرد و رفت بیرون ... جیم از دیدن قیافه وحشت زده مارتا و فرارش فهمید که اوضاع خیلی بده ...مارتا خواهر بزرگش بود ،از وقتی مادرش مریض شده بود اومده بود توی روستا میموند و هفته ای یک بار به شوهرش که توی شهر بود سر میزد ،فردریک بعضی وقتها غر میزد ولی میدونست اوضاع خیلی ادامه نخواهد داشت بالاخره مادر مارتا یا میمرد یادخوب میشد و زندگی به روال عادی برمیگشت...

ده دقیقه بعد اورژانس از راه رسید ،مردای سفید پوش گفتن که احتمالا سکته مغزی کرده یا آنوریسم ولی فعلا نمرده... سکته رو میدونست چیه؟ اما آنوریسم؟ یعنی چی؟ برای همین گذاشتنش توی برانکارد و بردنش به نزدیک ترین بیمارستان... برای بررسی بیشتر و تشخیص...

Ep2

جیم هم همراهشون رفت...

ساده بود بالای سر خودش... چه حس عجیبی و چه جمله عجیب تری بالای سر خودش...

به خودش نگاه میکرد که سرش رو باند پیچی کرده بودن، توی اتاق عمل دیده بود که یه لخته کوچولو از مغزش درآورده بودن دکتر گفته بود ممکنه اگه زنده بمونه مغزش آسیب ببینه و جیم نمیدونست که مغزش ممکنه چه آسیبی ببینه . دوست نداشت با یه جسم نیمه زندگی کنه ...

چشمهاشو بست نمیخواست خودش رو ببینه ، الان یه جسم بود توی لباس خال خالی بیمارستان. مارتا ،ماریا و مادرش دائم در رفت و آمد بودن ... فردریک هم بود و تام که فقط تلفن زده بود

نمیخواست خودش رو ببینه. رفت بیرون تا یه هوایی بخوره ،بوی قهوه فوری به مشامش خورد ،دلش یه لیوان قهوه میخواست .. فکر کرد میتونه قهوه داشته باشه؟؟؟ میتونست امتحان کنه...

رفت سمت کافی شاپ بیمارستان... برای پیدا کردنش کافی بود خط آبی کف سالن رو دنبال کنه

داشت میمرد ،آرزو میکرد این طوری نمیره یا حداقل فلج نشه...از فکر اینکه تا آخر عمر مارتا بخواد قاشق قاشق سوپ مایع توی دهنش بریزه و زیرش رو تمیز کنه وحشت داشت...

طفلک مارتا... حتما دیگه آخر هفته ها هم نمیتونست بره پیش شوهرش...

تو کافی شاپ بوی بیمارستان نمیومد روی پیشخوان یه دسته گل بزرگ بود که به نظر میومد مصنوعی باشه .بوی کیک تازه میومد و قهوه ... 

فکر کرد اگر زنده بود حتما الان احساس گرسنگی میکرد.

دلش یه برش کیک میخواست و یه فنجون قهوه...

رفت جلوی پیشخوان که سفارش بده ولی متوجه شد پسر جوون صداشو نمیشنوه ،دستش رو روی زنگ گذاشت ولی تلاشش بی ثمر بود... 

به دور و برش نگاه کرد میتونست خودش بره و خودشو مهمون کنه ،اون مرده بود و کسی یه فنجون قهوه رو از یه مرده دریغ نمیکنه...

میخواست فنجون رو برداره اما موفق نشد ...چند بار تست کرد ،اما انگار یادش افتاد که نیمه مرده روی تخته و کلی سیم و لوله بهش وصله...

یه نگاه به خودش انداخت و یک لحظه وحشت کرد .... 

کاملا برهنه بود.

Ep3

فکر کرد کاش کسی نبینتش ... دستش رو جلوی بدنش گرفت . اما فکر کرد تلاشش کافی نیست. هیچوقت استخر نرفته بود چون از نیمه برهنه بودن میترسید ،با وحشت دور و برش رو نگاه کرد ،خدا رو شکر کرد که زنده ها نمیبیننش و ظاهرا مرده ایی هم دور و برش نیست...

فکر کرد بیمارستان باید پر از مرده باشه یا آدمایی مثل خودش نیمه زنده...اما خوشبختانه تا حالا کسی رو ندیده بود .همچنان که دستش رو گرفته بود جلوی بدنش از راهی که اومده بود برگشت ،وقتی رسید بالای سرش نفس عمیقی کشید آخه هیچکس جز خودش اونجا نبود ... فکر کرد چقدر شرم آوره اگه خواهراش با این وضع ببیننش...

به خودش نگاه کرد به بانداژی که از خونابه و دارو زرد بود به چشمهایی که بسته بود و مژه های فر بلندش به موهای سرش که الان تراشیده بودن فکر کرد خیلی وقته به خودش نرسیده ریش  بلندو نامرتب .لباسهاش کهنه و درسی که رها کرده بود از چهار سال قبل که پدرش ترکشون کرده و مادرش سکته کرده بود ،یه نگاه به ساعت انداخت احتمالا مارتا و مادر به خونه برگشته بودن میترسید دیگه هیچوقت نبینتشون ،دلش میخواست بره خونه ،اما ترسید اگر بره برای همیشه بمیره .هنوز وقتش نبود.

روی صندلی همراه نشست و دستهاشو از روی بدنش برداشت ،الان که تنها بود لزومی نداشت خودش رو پنهان کنه... به خودش زل زده بود ،یه کم که گذشت دلش میخواست یه کاری بکنه جز غصه خوردن ،کاش کتابی داشت یا تلویزیون! توی بخش پرستاری تلویزیون بود اما بدون لباس که نمیتونست بره اونجا اگر میدیدنش چی؟از تصورشم ترسید . هنوز مثل زنده ها فکر میکرد. رفت زیر ملافه و تن سردشو به تن گرم خودش چسبوند.  زیر  لب گفت زنده بودن یعنی این! گرمای زیر ملافه...

دست روی صورت خودش کشید به خط های روی صورتش نگاه کرد،چین های دور چشمش رو شمرد. به مژه های دخترونه ای که همیشه اسباب شرمندگیش بود نگاه کرد. بینی قلمی ،ته ریش طلایی،قهوه ایی و خاکستری.بینیشو به خودش چسبوند دلش میخواست بوی خودشو حس کنه ،بوی آدم های زنده رو میداد به اضافه بوی ملافه ،عرق و بیمارستان ،چرا تا حالا بوی زنده بودن به مشامش نخورده بود؟ آروم سرش رو بلند کرد و پیشونی خودش رو بوسید... چه محبت عظیمی نسبت به خودش حس میکرد تا حالا پیش نیومده بود که انقدر به خودش عاشقانه نگاه کنه اما حالا عاشق خودش بود و زنده بودن.

چشمهاشو بست و آروم خوابید .فکر نمیکرد روح ها هم بخوابن ولی اون خسته تر از این بود که روح باشه

Ep4

صبح زود با صدای پرستاری که داشت بانداژ سرش رو عوض میکرد بیدار شد ... داشت زیر لب آواز میخوند و هر وقت آوازش رو قطع میکرد زیر لب میگفت جوونک بیچاره کی فکرشو میکنه؟

با خودش فکر کرد درسته من مردم ولی بهتر نیست ناامیدم نکنی؟ من که هنوز کاملا نمردم؟ پرستار ملافه رو کنار زد...سریع از جاش بلند شد اگر پرستار اونو برهنه میدید چه فکری میکرد؟ حس کرد بوی زنده بودن میده.بوی خودش رو میداد...

پرستار شروع کرد به درآوردن لباس هاش ،گفت چیکار میکنی خانوم؟ بدون اینکه جوابی بشنوه دید که پرستار با یه دستمال مرطوب شروع کرد به تمیز کردن بدنش ،نمیدونست چرا یه آقا این کار رو انجام نمیده؟ و فکر کرد قبل از اینکه شاهد چیزای بدتری باشه بهتره صحنه رو ترک کنه.

صدای آواز پرستار چاق و جملاتش از ذهنش بیرون نمیرفت ،راستی الان که روح بود ذهن داشت؟ 

حتما یه چیزی داشت ... وگرنه اون جملات توی ذهنش نمیچرخید...تا ۱۱ صبح توی اطراف بیمارستان پرسه زد انگار به وضعیتش عادت کرده بود دیگه نه میترسید و نه خجالت میکشید توی این دنیا فقط خودش بود ...ولی میترسید زیاد دور شه میترسید نخ نامرعی بین خودش و خودش پاره بشه و برای همیشه دور بشه ....

وقتی رسید بالای سرش یه دکتر پیر به همراه چند تا پسر جوون بالای سرش بودن ،دکتر گفت که این مریض یکی از عروق مغزش که از نزدیک ناحیه بروکا میگذره پاره شده! و با همین حال آوردنش بیمارستان. سریعا عمل شده و الان حالش ثابته .... ولی مشخص نیست کی به هوش میاد و وقتی به هوش میاد قادر به حرف زدن یا درک جمله خواهد بود یا نه؟ یکی از دانشجوها با شیطنت به بغل دستیش گفت یعنی یارو شبیه هویج میشه؟! و دوتایی خندیدن....

با خودش فکر کرد یعنی وقتی به هوش بیام شکل هویج میشم؟ بدون قدرت درک و شعور؟؟؟

اما میتونم از خودم مراقبت کنم؟ دیگه مارتا زیرم رو تمیز نمیکنه؟ باز هم جای شکرش باقیه ... 

اما کی به هوش میام؟ چرا تا حالا به هوش نیومدم؟! لخته رو که درآوردن ،زخم سرمم همین روزا خوب میشه و موهام درمیاد...

کاش که حدس دکتر غلط باشه... 

نمیخواست چیز بیشتری بشنوه از اتاق اومد بیرون و حس کرد داره گریه میکنه...

یه روح که میتونه گریه کنه ،چه عجیب!!!

Ep5

تو این چند روز باند سرش رو باز کرده بودن و موهاش کم کم داشت درمیومد نگاهی به تقویم دیواری کرد .امروز ۲۰ آپریله... 

دیگه از زل زدن به خودش خسته شده بود. تنهایی داشت آزارش میداد ،حتی تماشای تلویزیون تو اتاق پرستاری هم خوشحالش نمیکرد . یاد گرفته بود نخ نامرعی بین خودش و خودش بردش از چیزی که فکر میکنه بیشتره. تونسته بود چند باری سینما و تئاتر بره و چند ساعتی از خودش دور باشه ...بار اولی که رفت خیلی مضطرب بود اگر میرفت و نمیتونست برگرده چی؟ اما هر بار رفته بود و برگشته بود... عین یویو ...

ماریا ده روزه دیگه نمیاد فقط زنگ میزنه ،تام که از چین برگشته بود زنگ زده بود به ماریا و خواسته بود ماریا برگرده و ماریا هم برگشته بود ....

تام تاجر بود اما نمیدونست تاجر چی؟ هر چیزی میتونست باشه ،ماریا مطمئن بود توی مسافرتا تام بهش خوش میگذره و زن های زیادی رو میبینه اما سکوت میکرد... و وانمود میکرد که خوشبخته...ماریا رو پدر توی قمار به تام باخته بود، ماریای ۱۲ ساله زیبا با چشم گریون بدون هیچ مراسمی با تام ازدواج کرد چه روز دردناکی بود...

کاش میتونست برای ماریا کاری کنه... هر چند ماریا هیچوقت کمک نخواست و همیشه یه لبخند پهن روی صورتش بود انگار که خوشبخت ترین زن دنیاست .

تصمیم گرفت یه سر به ماریا بزنه،تا حالا انقدر راه دوری نرفته بود ،اما واقعا مشتاق بود که ماریا رو ببینه...

بلند شد و راه افتاد ... توی خیابون ها قدم میزد ،سوار اتوبوس شد و یه آقای جوون دقیقا جایی رو برای نشستن انتخاب کرد که اون نشسته بود ! مسخره بود حالا که روح بود حق نداشت کمی آرامش داشته باشه...

تا غروب طول کشید تا رسید پیش ماریا ، طبق عادت در زد! نمیخواست خواهرش رو توی هر حالت نامناسبی ببینه ... اما کسی صدای در زدنش رو نشنید. فکر کرد من نیمه مرده ام پس هر چیزی هم ببینم ممکنه مشکلی نداشته باشه...ماریا توی آشپزخونه در حال سرخ کردن همبرگر بود ،تام داشت تلویزیون نگاه میکرد یه کم پیش تام نشست . مردی که ۲۰ سال از ماریا بزرگتر بود و ظاهرا از زندگیش راضی و خوشحال بود.وقتی از بودن با تام خسته شد رفت پیش خواهرش که داشت با گوشه پیش بندش دستاشو پاک میکرد،یه فنجون چای برای خودش ریخته بود و زیر لب شعری رو زمزمه میکرد. لالایی بود ...

موهاشو زده بود پشت گوشش و یه گیره سرخ روی موهای طلاییش بود...به نظر اومد پوستش برنزه شده. همبرگرا رو با حوصله توی بشقاب چید کنارش نون و کاهو و بقیه مخلفات رو گذاشت یه شمع روی میز روشن کرد دوید توی اتاق و دستی به سر و روی خودش کشید و تام رو صدا کرد ... به نظر میومد ماریا واقعا خوشحاله...و خوشگل تر از همیشه ....

با خودش گفت ،زندگی جریان داره ،با من،بی من و با من نصفه و نیمه...

Ep6

از اینکه میدید ماریا خوشحاله هم خوش حال بود هم ناراحت ،اون توی کما بود و ماریا حتی بهش فکر هم نمیکرد این غمگینش میکرد از طرفی خوشحال بود که ماریا خوشبخته ....

تا نیمه های شب پیش ماریا بود و قبل از اینکه چراغ ها خاموش بشه از خونه زد بیرون سوار یه تاکسی زرد شد، یه خانم جوون که یه عطر خوشبو زده بود مسافرش بود. جالبه با وجود نیمه مرده بودنش هنوز از هم بوها رو حس میکرد و لذت میبرد.داشت فکر میکرد شاید به خاطر اینه که هنوز نمردم ،غرق افکار خودش بود که متوجه شد مسیر تاکسی با مسیر بیمارستان فرق میکنه . تلاش کرد راننده رو نگه داره تا پیاده شه اما موفق نشد ،دل و سپرد به دریا و از ماشین پرید بیرون هر چی باشه روح بود ،قابلیت جدیدی کشف کرد اینکه هیچ دردی رو حس نمیکنه ... دلش نمیخواست بره پیش خودش ... قکر کرد چقدر حیف که هیچوقت عشق رو تجربه نکرده... دلش کمی عشق میخواست و کمی آغوش... اما تو این دنیا تنهای تنها بود و از کجا معلوم که میتونست با این وضعیت عشق بازی کنه؟ 

توی افکار خودش غرق بود و قدم میزد ... انگار تا ابد زمان داشت ... چه ابد تنهایی و چه روح تنهایی... 

انگار سر راهش یه کاز ی ن و سبز شد! با خودش فکر کرد وقتی زنده بود اینجا رو ندیده بود ،دوباره فکر کرد وقتی زنده بود به این چیزا کمتر فکر میکرد ....

دوست داشت رد بشه و به خودش برسه اما وسوسه اینکه بره داخل براش مقاومت ناپذیر بود...

خودش رو قانع کرد که یه روح توی کازی ن و هیچکاری نداره... و قرار نیست چیزی تجربه کنه یا لذت ببره ...

راهشو کشید و رفت که بره پیش خودش حداقل میتونست کنار خودش دراز بکشه و از بوی زنده بودن لذت ببره.

Ep7

یست روزه که توی وضعیتی هستم که بهش میگن کما . فهمیدم که نیازی ندارم برای جابجایی از درها رد بشم یا پیاده جابجا بشم ...فهمیدم که میتونم از خودم دور بشم و برگردم ،لااقل تا وقتی که توی کما هستم این قابلیت رو دارم... فهمیدم که وقتی زمین میخورم درد ندارم جاییم زخم نمیشه، خون نمیاد و اینکه کافیه چشم هامو ببندم و تمرکز کنم تا بتونم جایی باشم که دلم میخواد اون دفعه که سر از تئاتر درآوردم اینو فهمیدم....

یاد گرفتم چطور روح باشم؟ همه چیز خوبه جز تنهایی و ساعتهای طولانی...

پرستار گاهی میاد و بدنمو تمیز میکنه،دستگاه ها رو چک میکنه ... دیگه اون خانوم چاق که آواز میخوند نمیاد ،الان پرستارم یه آقای ۳۴.۵ ساله است با یه قد بلند با پوست برنزه و یه صلیب گردنشه ، آواز هم نمیخونه توی سکوت کارش رو انجام میده و میره... بهش بیشتر میخوره تا مانکن باشه تا پرستار، دیگه به اینکه چند بار در روز تمیزم کنن عادت کردم، هنوز بوی زنده بودن میدم اما زنده نیستم.

عین یه گلدون که هر روز بهش آب میدن ...

امروز فقط دلم میخواد اینجا بشینم و به نفس کشیدنم نگاه کنم... 

هنوز نمردم، بدنم گرمه .اما زنده نیستم... چشمهام تکون میخوره ،دارم خواب میبینم، الان نشستم وسط خواب خودم و به خودم فکر میکنم...

اگه زنده بودم خیلی کارا میکردم ... دوست دارم برم شهرهای مختلف دنیا رو ببینم ،کوه های سر به فلک کشیده رو ،از سرما توی ارتفاعات بلرزم و توی کویر از گرما سرخ بشم ...

عاشق بشم و عشق بازی کنم .کتاب بخونم ،فیلم ببینم ،تئاتر ببینم ،شاهکارهای بزرگ دنیا رو ببینم ،اپرا برم.سالسا برقصم ...

چرا بیست روز قبل دلم این چیزا رو نمیخواست؟ هر روز صبح پیش لوسی میرفتم ،بعد دوشیدن شیرش به مرغا سر میزدم، تخم مرغا رو جمع میکردم به مرغا و لوسی غذا میدادم طویله رو تمیز میکردم به کارای مزرعه میرسیدم ،توی خرید ها به مارتا کمک میکردم...

چقدر خوب شد که مردم! این زندگی خیلی کسالت بار بود ... ولی خیلیم خوب نبود اون جوری حداقل زنده بودم.بدنم گرم بود و خورشید رو روی پوستم حس میکردم ...

یعنی وقتی از کما بیام بیرون وضعیتم چطوره،؟

Ep8

امروز دقیقا یک ماه گذشته ... معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داره؟ خواست خودش رو بیدار کنه رفت و دقیقا تو قالب جسمش دراز کشید ،سعی کرد نخ های نامرعی رو بکشه و تنگ کنه ،اما هیچ اتفاقی نیفتاد ... حتی ریتم نفس کشیدنشم عوض نشد.


 دو تا مشت محکم روی تخت کوبید،فریاد زد ،از عمق وجودش فریاد زد،لعنتی بیدار شو ،لعنتی بیدار شو....اشک های داغ رو روی صورتش حس کرد... نشست روی صندلی زانوهاشو جمع کرد توی شکمش موهاشو چنگ انداخت و زل زد به خودش که آروم و منظم نفس میکشید ... حتی مبارزه هم نمیکرد .. تسلیم تسلیم بود.


صداها رو میشنید ،بوها رو حس میکرد ،رنگ ها رو میدید...گرمای اشک رو روی صورت خودش حس میکرد ،شاید مبارزه ایی در جریان بود که اون نمیدید. زنده نبود اما نمرده بود این عذابش میداد. برای چی توی این وضعیت گیر افتاده بود؟


داشت گریه میکرد که متوجه شد  یه دفعه تعداد زیادی آدم هجوم آوردن داخل اتاق. پرستارهایی که میدویدن ، سرنگی که رگ بازوشو پیدا کرد... چی شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ نور و صداها قاطی شده بود. کاش میزاشتن به آرامش برسه یا به هوش میومد.


ضربان قلبش نامنظم بود ،یه دریچه میدید،برخلاف تصورش نور نبود فقط یه فضای پر از درخت بود ،یه باغ بزرگ،آرامش محض ... فکر کرد اگه از دریچه رد بشه دیگه نمیتونه برگرده اما کنجکاوی بهش غلبه کرد و از دریچه رد شد...توی چشم به هم زدنی وسط باغ بود.


چه فضای زیبایی ،درخت های بلند از هر نوعی که بشه تصور کرد ، آسمون آبی آبی ،ابرهای سفید پنبه ایی ، پرنده هایی که جفت جفت پرواز میکردن و آواز میخوندن،جوجه هایی که توی لونه فریاد میزدن و جوی آبی که دقیقا زیر پاش جریان داشت و خنکای دلچسبش،ماهی های توی جوی از هر نوعی و از هراندازه ایی.چه فضای فوق العاده ایی همه چیز رویایی بود خیلیی فراتر از رویا. برگشت و به عقب نگاه کرد دریچه بسته شده بود فکر کرد ممکنه اون طرف چه اتفاقی افتاده باشه؟ 


یه نگاه به خودش انداخت یه بلوز و شلوار سفید حریر تنش بود... یعنی مرده بود؟ اینجا بهشت بود؟ 

Ep9

انقدر. همه چیز فوق العاده است که نمیتونم نگران چیزی باشم... جیم بود که این جمله رو گفت . انقدر همه چیز زیباست که نمیتونم نگران مردنم باشم...

شروع کرد به قدم زدن زیر سایه درختها و از درخشش آفتاب روی پوستش لذت برد . دست روی لباسش کشید چقدر نرم و آرام بخش بود ،خوشحال بود که برهنه نیست و خوشحال بود که انقدر همه چیز خوبه ...

صدای یه زن و یه مرد به گوشش رسید ،با خودش گفت پس اینجا تنها نیستم هر چی باشه زمان زیادی رو تنها بودم، کمی همصحبتی میتونه آرام بخش باشه. جلوتر رفت... پشت پرچین یه کلبه کوچیک دید، منبع صدا...،کلبه چوبی بود در نگاه اول سقف شیروانی قرمزش توجه آدمو جلب میکرد بعد بالکن بزرگ جلوی خونه و صندلی تابی توی بالکن .با توجه به صدا میدونست که نباید کنجکاوی کنه اما جلوتر رفت و از پرچین رد شد.میخواست ببینه توی بهشت هم؟؟؟..نزدیک رفت کنار پنجره ایستاد،پرده توری نازک رو باد ملایمی که می وزید تکون میداد و اون یه زن و مرد رو دید که دارن روی یه تخت کهنه عشقبازی میکنن... زن موهای مشکی پریشونی داشت و به نظر میومد که حدود سی و پنج ساله باشه ،چقدر چهره زن براش آشنا بود؟ و مرد .... مرد پیرتر بود موهای جو گندمی و بازوهای برجسته ...به نظر میومد کارگره .معدن یا چوب بری...یه دفعه حس کرد هر دو رو میشناسه وشناختشون، سریع صورتش رو برگردوند... نمیخواست بیشتر ببینه ... 

با خودش گفت :اینجا کجاست؟

از کلبه دور شد و دید یه دختر کوچولو داره کنار کلبه بازی میکنه یه دختر کوچولو تقریبا ۵ ساله با موهای مشکی شبیه زن توی اتاق ،عروسک بافتنیشو بغل گرفته بود و براش لالایی میخوند.موهای عروسک دو دسته بافته شده بود و پیراهنش درست شبیه پیراهن دختر بود .یه پیراهن قرمز گلدار تن دختر بود درست همرنگ گلسر سرخی که به موهاش بود. روی درخت تاب خالی تکون میخورد. هم دختر رو میشناخت و هم تاب رو ....

یه کم عقب تر رفت ،رفت پشت پرچین ، باورش نمیشد کلبه رو هم میشناخت... اینجا خونه اشون بود ،خونه ایی که توش به دنیا اومده بود ،دختر کوچولو مارتا بود و اون زن و مرد پدر و مادرش... برگشته بود به لحظه ایی که صفر خلقتش بود...اما چرا؟ 

یه معجزه در جریان بود . آفرینش...


چشمهاشو بست و وقتی باز کرد توی اتاق زایمان بود کنار خودش و مادرش ... مادرش اونو توی آغوش گرفته بود و چشماش میدرخشید ،پدرش با لبخند به هر دوتاشون نگاه میکرد، پیشونی مادرش رو بوسید ...مادرش چقدر زیبا و جذاب بود ...

فکر کرد پدر چرا به مادر خیانت کرد و رفت؟ 

پدرش دقیقا زل زد به طرفی که جیم مرده یا شاید نیمه مرده ایستاده بود... جیم فکر کرد الان منو میبینه و ازم میپرسه که کی هستم؟ باید بگم کی هستم؟ 

اما پدر ندیدش ... و جیم فهمید هنوز هم روحه و کسی نمیبینتش...

فقط دوست داشت بدونه الان دارن ترتیب مراسم تدفینش رو میدن یا زنده اس؟  میتونست توی زمان سفر کنه و ببینه اما چه اهمیتی داشت؟ چشمهاشو بست و به دوران بارداری مادرش برگشت ... حالا که میتونست توی زمان سفر کنه میخواست از همه ثانیه های بودن روی زمین تصویری داشته باشه و لذت ببره...

Ep10

توی زمان به عقب رفت ،خیلی عقب تر از صفر خلقتش.... توی یه مغازه فروش مواد غذایی یه دختر ۲۴ ساله با موهای مشکی مواج و یه گلسر سرخ در حالی که  یه پیراهن آبی و یه پیشبند سفید گلدار تنشه و مشغول کاره توجهشو جلب کرد ، مرد جوانی  که یه پیراهن طوسی رنگ رفته پوشیده بود وارد مغازه شد، موهاش نیاز به اصلاح داشت و یه سیگار خاموش گوشه لبش بود، به نظر میومد کارگر چوب بری باشه رو به دختر کرد و گفت یک بسته آبنبات نعنایی میخواد،جمله اش هنوز تموم نشده بود که زمان برای هر دو متوقف شد...لبهای زیبای دختر به لبخند باز شد. مرد دست پاچه سیگار رو برداشت و با لبخند گفت ،دارم سعی میکنم سیگار رو ترک کنم.خیلی چیز آزاردهنده اییه!

 یه چیزی اتفاق افتاده بود ،یه چیزی فراتر از زمان. و انرژیی که ازش ساطع میشد فضا رو روشن کرد...و چه انرژی زیبایی. تنش گرم شد و حس کرد عشق هم مثل خورشید گرم و پرشوره...

با خودش فکر کرد،هیچوقت مادر اینو نگفته بود ...

توی زمان پیش رفت خودش رو دید روی سه چرخه صورتی مارتا که الان دیگه مال اون بود و مادر رو که با شکم برآمده اش داشت ملافه های سفید رو توی آفتاب پهن میکرد و چند دقیقه یک بار صاف می ایستاد و به کمرش استراحت میداد. قرار بود مادر یه خواهر یا برادر دیگه بهشون بده ،داشت نگاه میکرد ،دلش برادر میخواست. نور آفتاب میخورد توی صورتش و چشمهاش طلایی میشدن...

چقدر زود دنیا براش به پایان رسیده بود بیست سال بعد از اون روز...

کمی جلوتر رفت، ماریا رو گذاشتن توی آغوشش. مادر گفت جیم بشین و دستهاتو باز کن، جیم با ذوق نشست و دستهاشو باز کرد، مادر ماریا رو گذاشت توی آغوشش. چقدر بدنش نرم بود ،گرمای تنش رو حس میکرد ،یه عروسک کوچولو با چشمهای آبی و به سفیدی برف...یه لبخند بزرگ بهش زد،مادر گفت ،جیم دوستش داری؟ قراره ماریا صداش کنیم...

جیم با لحن بچگونه گفت ،دوست داشتم اسمش ادوارد باشه... مادر خندید از ته دلش خندید آروم جیم و نوازش کرد و گونه اش و بوسید گفت پسر قشنگم این یه دختر کوچولوعه ونمیتونیم اسمشو بزاریم ادوارد.

باز هم جلوتر رفت ،سر میز قمار...

اوضاع مالی پدر خراب بود،همگی توی مزرعه کار میکردن ،پدر تازه تراکتور و کلی تجهیزات برای مزرعه خریده بود و بدهی بالا آورده بود.

پدر اون شب سر میز قمار اصلا بازی نکرد! 

جیم متعجب نگاه میکرد. پس پدر ماریا رو چجوری باخت؟!!! 

جیم  کمی عقب تر رفت ... یه روز پاییز بود اوایل پاییز یه مرد حدود سی ساله دائم دور و بر مزرعه میپلکید. انگار پدر ازش پول قرض گرفته بود .به قیافه اش نمیخورد از اهالی روستا باشه... میگفتن تاجره و خیلی پولدار...

اما ارتباطش به باختن ماریا توی قمار چی بود؟

Ep11

 کم که نگاه کرد مرد رو شناخت ،تام بود... پدر از تام پول قرض گرفته بود ...

گاهی پدر رو تنها گیر میاورد و پچ پچ میکردن ،هیچوقت نفهمید چه چیزایی بینشون میگذره ... اما حالا که روح بود میتونست بره و گوش بده...

تام پدر رو کشید یه کناری ،رو به پدر گفت ،ببین تو سیصد تا به من بدهکاری به اضافه بهره اون،تا ابد نمیتونی بهم پسش بدی...

در مقابلش همسرت رو باید بدی به من ....

چشمهای جیم گرد شد...

تام ادامه داد،اگه همسرت رو ندی هر سه تا زن توی خونه ات رو....

جیم روشو برگردوند و گوشهاش روگرفت ،تام انقدر پست بود؟

مهم نبود جواب پدر چیه؟ پدر خیلی تلاش کرد تا پول تام رو بده ،ساعتها پای میز قمار بود تنها راهی که میتونست ازش پول خوبی دربیاره، تا شاید پول تام رو بده و خانواده اشو نجات بده ،میخواست بره شهر اما ترسید در غیابش تام به خانواده اش حمله کنه....هر چقدر پول بیشتری به تام میداد ،تام بیشتر میگفت که این فقط سود پوله هنوز سیصد تا به من بدهکاری... مرد بیچاره گیر افتاده بود.

فقط یه راه به ذهنش رسید ،جیم توی زمان حرکت کرد و رسید به اون روز، پدر به تام گفت ، مارتا رو به همسری انتخاب کن ، اون یه دختر بیست ساله فوق العاده است...

تام گفت اما چشماش آبی نیست... پدر گفت ،ماریا بچه است...

جیم گفت پس سیصد تا به اضافه بهره پول ،همسر و دخترات...

پدر لرزید ،قلبش فشرده شد... 

باید با همسرم صحبت کنم.

پدر نتونست به مادر بگه... اما پذیرفت که ماریای ۱۲ ساله رو به همسری تام دربیاره ...

مادر اگر میفهمید همه چیز رو فدا میکرد تا ماریا قربانی نشه...

پدر یه روز در حالی که مست مست بود سرشو گذاشت تو دامن مادر و گفت که ماریا رو تو قمار باخته...

مادر گوش کرد . گوش کرد و گوش کرد ...

به پدر گفت حالا که مجبوریم حداقل بگو آبرومندانه پا پیش بزاره ...

Ep11

تام هیچوقت مثل یه مرد جلو نیومد ،پدر هم دوست نداشت چشمهای هرزه تام به مارتا و مادر بیفته...

خوب یادم میاد که هر وقت تام میخواست بیاد پدر به یه بهانه ایی از مادر و مارتا میخواست که دور بشن از مزرعه ...

تنها جایی که نتونست جلوشونو بگیره توی مراسم ازدواج بود ،نه ساقدوشی ،نه تاج و حلقه گلی و نه لباس سفید رویایی... هیچ چیز ...

ماریا ،تام پدر مادر من و مارتا به اضافه کشیش پیر محلی...

ماریا چقدر گریه کرد ....

توی زمان حرکت کرد... ماریا رو توی آغوش تام دید در حالی که زجر میکشه و توی اون شهر تنهاست ،ماریا خوشحال نبود ... روزها فقط گریه میکرد... و شبها تمام تلاشش رو میکرد دور از دسترس تام باشه... 

فکر کرد،اما الان ماریا تام رو دوست داره چطور ممکنه؟ 

کمی توی زمان جابجا شد...تام که دیده بود با زور و بداخلاقی به جایی نمیرسه تغییر رویه داد و دل ماریا رو به دست آورد ... حداقل توی ظاهر...

خسته شدم، از روح بودن خسته شدم ... از اینکه اسرار زندگی مردم رو میبینم خسته شدم ،من مرده ام؟ یا هنوز روی اون تخت لعنتی نفس میکشم؟؟؟

شروع کرد به فریاد کشیدن ... تصمیم گرفت بره به زمان حال ،پیش مارتا... 

مارتا توی آشپزخونه در حال  درست کردن سوپ مادر بود ... یه لباس سبز تنش بود ،یه نفس عمیق کشید ،پوف! پس هنوز نمرده ام .... رفت پیش مادر...

مادر بی صدا اشک میریخت ، جیم نمیدونست مادر درکش از محیط و شرایط چقدره؟ اینکه من مرده ام یا زنده؟ اوضاع چقدر وخیمه...

چشماشو بست میخواست بره به آینده ،ده سال بعد! تلاش کرد یه دیوار شیشه ای پیش روش بود نتونست رد شه ....

تمرکز کرد روی دو سال بعد .... 

شش ماه بعد 

ماه بعد 

یک هفته بعد 

و در نهایت یک ساعت بعد...

دیوار همچنان بود حتی به یک دقیقه بعد هم دسترسی نداشت ....

خسته شده بود برگشت به باغ، جایی که اولین بار ازش اومده بود ،توی باغ خورشید در حال طلوع بود... این یعنی یک روز کامله اینجاست... به تماشای طلوع نشست و غرق شد توی رویای رنگهای زرد و نارنجی.

Ep12

تام هیچوقت مثل یه مرد جلو نیومد ،پدر هم دوست نداشت چشمهای هرزه تام به مارتا و مادر بیفته...


خوب یادم میاد که هر وقت تام میخواست بیاد پدر به یه بهانه ایی از مادر و مارتا میخواست که دور بشن از مزرعه ...


تنها جایی که نتونست جلوشونو بگیره توی مراسم ازدواج بود ،نه ساقدوشی ،نه تاج و حلقه گلی و نه لباس سفید رویایی... هیچ چیز ...


ماریا ،تام پدر مادر من و مارتا به اضافه کشیش پیر محلی...


ماریا چقدر گریه کرد ....


توی زمان حرکت کرد... ماریا رو توی آغوش تام دید در حالی که زجر میکشه و توی اون شهر تنهاست ،ماریا خوشحال نبود ... روزها فقط گریه میکرد... و شبها تمام تلاشش رو میکرد دور از دسترس تام باشه... 


فکر کرد،اما الان ماریا تام رو دوست داره چطور ممکنه؟ 


کمی توی زمان جابجا شد...تام که دیده بود با زور و بداخلاقی به جایی نمیرسه تغییر رویه داد و دل ماریا رو به دست آورد ... حداقل توی ظاهر...


خسته شدم، از روح بودن خسته شدم ... از اینکه اسرار زندگی مردم رو میبینم خسته شدم ،من مرده ام؟ یا هنوز روی اون تخت لعنتی نفس میکشم؟؟؟


شروع کرد به فریاد کشیدن ... تصمیم گرفت بره به زمان حال ،پیش مارتا... 


مارتا توی آشپزخونه در حال  درست کردن سوپ مادر بود ... یه لباس سبز تنش بود ،یه نفس عمیق کشید ،پوف! پس هنوز نمرده ام .... رفت پیش مادر...


مادر بی صدا اشک میریخت ، جیم نمیدونست مادر درکش از محیط و شرایط چقدره؟ اینکه من مرده ام یا زنده؟ اوضاع چقدر وخیمه...


چشماشو بست میخواست بره به آینده ،ده سال بعد! تلاش کرد یه دیوار شیشه ای پیش روش بود نتونست رد شه ....


تمرکز کرد روی دو سال بعد .... 


شش ماه بعد 


ماه بعد 


یک هفته بعد 


و در نهایت یک ساعت بعد...


دیوار همچنان بود حتی به یک دقیقه بعد هم دسترسی نداشت ....


خسته شده بود برگشت به باغ، جایی که اولین بار ازش اومده بود ،توی باغ خورشید در حال طلوع بود... این یعنی یک روز کامله اینجاست... به تماشای طلوع نشست و غرق شد توی رویای رنگهای زرد و نارنجی.

Ep13

بیدار که شد چشمهاشو مالید، فکر کرد چقدر خوابیدم؟ اینجا هم زمان مفهوم داره؟ حس کرد گرسنه است ... خیلی وقت بود این حس رو نداشت ... اما چی باید میخورد؟ 

اونکه حتی قادر نبود یه فنجون قهوه برای خودش بریزه ...

بلند شد و بی هدف به سمت باغ رفت ... ته باغ یه پیرمرد رو دید... پیرمرد یه ردای سفید پوشیده بود ریش های بلندش به سفیدی برف بود...  یه سبد پیک نیک کنار دستش پر از نون ،شیر  و پنیر ... به نظر میومد با هر لقمه ایی که پیرمرد برمیداره ،سبد پرتر میشه... سرش رو بلند کرد و یه لبخند. به جیم زد ... جیم با تردید نگاهش کرد ... با من بود؟ منو میبینه؟ 

پیرمرد با دستش اشاره کرد که بیا ... جیم با تعجب جلو رفت بوی نون تازه مستش کرده بود... آروم کنار مرد نشست . مرد گفت گرسنه ایی؟ جیم با سر جواب داد ...

پیرمرد گفت همه چیز هست ، هر چی دلت میخواد بخور ... جیم که معنی جمله پیرمرد رو نفهمیده بود با احتیاط یه لیوان شیر و کمی نون برداشت. به آب انگور سبز و تازه فکر کرد،دلش واقعا آب انگور میخواست ،هیچوقت شیر دوست نداشت اما الان تنها خوراکی موجود شیر بود ، نون رو توی دهنش گذاشت و یه قلپ شیر خورد...توی لیوانش رو نگاه کرد ... شیر نبود...

آب انگور سبز تازه بود...

ترسید...

پیرمرد لبخند زد ،گفت چی شد؟ جیم گفت این،این شیر بود....

پیر مرد گفت اما الان آب انگوره...

گفتم که همه چیز هست ...

جیم فکر کرد دلش یه صبحانه مفصل میخواد شروع کرد به تصور کردن . هر چیزی که به ذهنش میرسید ،حتی غذاهایی که به عمرش ندیده بود ... وقتی حسابی سیر شد تازه یادش افتاد نمیدونه کجاست؟  پیرمرد نگاه با محبتی بهش انداخت... جیم شرمزده پرسید اینجا کجاست و چرا من شما رو میبینم؟ 

پیرمرد گفت ،اینجا دنیای طمعه... تو این دنیا هر چیزی اراده کنی داری .. چه خوب و چه بد...

جیم به چیزهای مختلفی فکر کرد ....انقدر مختلف که یادش رفت بپرسه مرده یا هنوز زنده اس؟

Ep14

اول غذا خواست غذا خواست و باز غذا ... وقتی حسابی سیر شد ،لباس خواست ،لباسهای مختلف هر چیزی که قابل پوشیدن بود ،زن خواست ،زن خواست و زن خواست. دهها زن ... انقدر که خسته شد و خوابید ... نمیدونست چند بار خوابیده و بیدار شده ،دور و برش هی شلوغ و شلوغ و شلوغتر میشد ،پیر مرد رو فراموش کرد ،تا اینکه یه روز وقتی بیدار شد حس کرد چقدر خسته است .پیرمرد رو به خاطر آورد ...

پیرمرد رو خواست ...

به پیرمرد گفت خسته شدم ،پیرمرد گفت خواب بخواه ... گفت خواب نمیخوام میخوام که برگردم به روز اولی که اومدم اینجا ،پیرمرد لبخند زد و گفت طمع تو رو به پیش میبره. نمیتونی به عقب برگردی ...زمان همراه با طمع جریان داره...

کمی فکر کرد و گفت هیچ چیز نمیخوام جز پیراهن و شلواری که همون روز تنم بود همون باغ ،همون رودخونه ...

پیرمرد گفت،گفتم که زمان جاریه ،نمیتونی همون ها رو داشته باشی ...

جیم گفت چند روزه که توی باغ طمع هستم؟ مرده ام یا زنده؟ پیرمرد گفت هنوز نمردی ولی زنده هم نیستی شش ماهی هست توی باغ طمعی...

جیم آه کشید .شش مااااه چه زمان زیادی... میخوام برگردم به باغ طمع با یه پیراهن و شلوار سفید حریر ... 

و چشمهاشو بست ... در ختها زرد شده بودن و همه جا سکوت بود ...جیم گفت .کمی آرامش میخوام ...

پیرمرد گفت ،آرامش رو باید خودت پیدا کنی...

چطور؟ 

به درونت نگاه کن...

جیم روی برگهای هزار رنگ پاییزی نشست و فکر کرد ،شش ماه ... یعنی شش ماه حداقل توی کما بوده ،شش ماه دور از زندگی واقعی ،شش ماه لذت بخش .شش ماه پر از حرص و طمع و بدون آرامش ...طمع ...

به پیرمرد نگاه کرد ،پیرمرد لبخند زد ...

جیم گفت ،فکر کنم تا وقتی اسیر حرص و طمع باشم به آرامش نمیرسم...

پیرمرد لبخند زد...

جیم گفت اما من واقعا کجا هستم؟ چرا اومدم اینجا؟ پس دنیای قبلی چی شد؟ پدر و مادرم؟ 

پیرمرد گفت: اینجا دنیای طمعه... و تو توی مراحل مختلف کما هستی هر چقدر بیشتر طمع کنی و پایین تری بری خوابت عمیق تر میشه... اما چاره ای نداری جز رفتن ... من هم باید برم...

جیم پرسید اما شما کی هستید؟ 

پیرمرد لبخند زد ،ردای سفیدشو جمع کرد و به راه افتاد . هر چقدر دورتر میشد بیشتر شبیه یه لکه نورانی بود ...

لکه.... جیم دنبال لکه رفت

Ep15

دیگه لکه رو نمیدید ... اما حس کرد انگار وارد دنیای دیگه ایی شده... 

احساس ترس کرد ،مردد شد، کما به علاوه یک! حس کرد یک مرحله جلو رفته ،شروع کرد به لرزیدن...اگه هیچوقت از کما بیرون نیام چی؟ نکنه بمیرم؟ نکنه قبل از مردنم خانواده ام ازم ناامید بشن و برگه مرگمو امضا کنن؟ اگر دستگاهها رو ازم جدا کنن؟ اگر اعضامو بفروشن یا اهدا کنن؟ شش ماه زمان زیادیه ...

ترسید ترس ،مدتها بود این حس و تجربه نکرده بود...

یه دفعه همه ترسهای زندگیش جلوی چشمش ظاهر شدن ... همه جا تاریک شد رتیل ها رو میدید که از دیوارهای دنیاش بالا میرن ،عقرب هایی که روی دیوارهای دنیاش میدرخشیدن...

شروع کرد به فرار کردن و جیغ زدن... هر چقدر بیشتر میدوید ترسهای بیشتری دنبالش میومدن... 

از نفس افتاد و ایستاد ،همه چی. ساکن شد ،عین یه جریان هوای حبس شده تو اتاق...

چشمهاشو بست که ترسهاشو نبینه اما پشت پلکاش پر بودن از ترس ،تمام زندگیش از جلوی چشمش رد شد ،اولیش ترس از دور شدن مادر،ترس از نمره بد،ترس از زمین خوردن،تصادف،اضافه وزن ،تنهایی، مرگ ... بیشترشون خنده دار بودن ... جدی ترینشون ترس از مردن بود..یاد هیلی افتاد سگ ماده کوچولوش که مرده بود... چه چیز خنده داری به نظر میومد ترس  ... در هر صورت میمرد و اون الان مرده بود...

یه نفس عمیق کشید...

من الان توی آخرین ترسم زندگی میکنم!!! ... و این بدترین ترس تمام زندگیمه... 

تا امروز ترسناک نبوده ،اگر اینجا جهنم نباشه یه در به روم باز میشه ،اما اگر جهنم باشه ... 

سعی کرد تمرکز کنه ... این تنها اتفاقی بود که وجود داشت... مرده بود یا حداقل در آستانه مردن بود ... حس کرد همه چیز روی تخت تموم شده و وارد دنیای برزخ شده ... سعی کرد بهش فکر نکنه به یه جسم بی جان روی تخت بیمارستان و یه ملافه سفید .... ترسید ... زانو زد ،سرش رو گذاشت بین دو تا زانوش و فریاد زد بلندترین فریادی که هر روحی میتونه بکشه...

حس کرد یه موجود کنارش نفس میکشه ،تمام تنش لرزید ،با این حال چشمهاشو باز کرد ... همه چیز رفته بود و خورشید میدرخشید...پدر و هیلی رو دید که از دور میان...

Ep16

هیلی مرده بود ،پس اینجا دنیای مردگانه ،اما پدر چی؟ پدر هنوز زنده بود فقط ترکشون کرده بود ...

پدر جلو اومد و جیم رو تو آغوش کشید...پسر عزیزم از طرفی خوشحالم که اینجایی و از طرفی ناراحتم ،برای مردن خیلی جوون بودی....

جیم خودشو از آغوش پدر بیرون کشید و.گفت اما تو زنده ای ما رو ترک کردی...

پدر گفت من شما رو ترک کردم ،اما نرفتم همون شب توی جاده ....

راه درازی رو اومدی... اما فکر نمیکنم مدت زیادی اینجا باشی...

جیم گفت: مگه دنیای دیگه ایی رو هم باید ببینم؟ 

پدر گفت: همه ما یه سفر توی مسیر زندگی تا مرگ و حتی بعد از مرگ داریم ،سفر آدم ها سگ ها و همه موجودات با هم فرق میکنه و هر کس به تنهایی این سفر رو طی میکنه ...

فقط گاهی سر راه هم قرار میگیریم و بهم کمک میکنیم یا امتحانی ترتیب میدیم مثل الان.که من و هیلی سر راهت قرار گرفتیم ... بقیه راه رو باید تنها بری...اما بدون همیشه عاشقت بودم ،عاشق تو ،مادر و خواهرهات...

همه ما به هم عشق میورزیم اما همه ما قدرت درکش و به زبون آوردنش رو نداریم... من هم قدرتش رو نداشتم .متاسفم...

راستی دوست داری هیلی پیش تو باشه؟ هر وقت که زمانش فرا برسه برمیگرده پیش من...

جیم زانو زد و هیلی رو تو آغوشش گرفت هنوز هم  همون قدر  نرم و دوست داشتنی بود که جیم به خاطر می آورد .... گوشهاشو نوازش کرد و بوسیدش...

سرش رو که بالا گرفت پدر رفته بود...

جیم الان فهمیده بود که مرده...

Ep17

نمیدونست باید کجا بره و چه چیزی قراره اتفاق بیفته... هیلی شروع کرد به ورجه وورجه کردن ، هیلی یه ژرمن شپرد ماده فوق العاده مهربون بود و همبازی جیم . تا روزی که انقدر پیر شد که دیگه نتونست بازی کنه و یه روز در سکوت مرد ...

جیم دنبال هیلی رفت... هیلی رقص کنان رفت توی یه صحنه اجرای نمایش، پرده پخش فیلم باز شد ... فقط یه صندلی بود  جیم روی صندلی نشست و هیلی کنارش ، فیلم شروع شد...

اولین صحنه دختر و پسری  رو نشون میداد که توی مغازه دختر برای اولین بار همو دیدن ،جرقه های عشق از پرده خارج میشد و روی صورتش میپاشید... دختر و پسر بهم نزدیک شدن انقدر که یه روز دختر با لباس سفید و دو تا ساقدوش کوچولو با پسر ازدواج کرد ،دختر دستش رو روی شکمش گذاشته بود و به مرد گفت که بارداره ، چهره مرد درخشید و نور عشق فضا رو روشن کرد. دختر فرزندش رو از دست داد و مرد کنارش موند در حالی که گریه میکردن نور آبی فضا رو روشن کرده بود ،اما نور آبی تلخ نبود جریانی از عشق و همدردی بود که جیم قادر بود حسش کنه ، دختر برای بار دوم باردار شد ، هر دو ترسیده بودن، و نورهای بنفش میدرخشیدن. دختر مادر شد و یه دختر به دنیا آورد وقتی دختر رو توی آغوش دختر گذاشتن یه رنگین کمان از قلب زن به قلب دختر وصل شد ،رنگ ها همراه با عشق همه جا پراکنده بود و جیم تمام احساسات زن رو درک میکرد مرد میدرخشید ،با قدر دانی به زن نگاه میکرد و دانه های طلا پخش میشدن. زن دوباره مادر شد ،یه پسر کوچولو همون نور هفت رنگ همون درخشش و همون شادی .اولین باری که شیر خورد ،اولین باری که گفت مامان،اولین باری که زمین خورد ،سگ ژرمن شپرد توی فیلم وقتی تلاش میکرد با بچه بازی کنه و سرگرمش کنه ،تا روزی که ناراحتی مفصلی از پا درش آورد ،اولین گیاهی که پس. بچه کاشت اولین باری که خواهر کوچیکشو در آغوش کشید ... همه جا فقط عشق جریان داشت ،حتی وقتی توی مدرسه امتحانش و بد داد و تنبیه شد.کنار نور آبی ناامیدی مادرش طلا میدید..

وقتی زیر نور خورشید بازی میکرد ،وقتی بارون میبارید وقتی درخت ها بهش سایه و میوه میدادن ،حتی وقتی لوسی رو میدوشید یا وقتی که توی انبار کاه روی زمین بود و لوسی صورتش رو میلیسید ... این عشق اطرافیان بود که هدایتش کرده بود ... وقتی پرده رو جمع کردن صورتش خیس اشک بود ،هیلی رفته بود...عشق توی قلبش میجوشید ...

یه نیروی خیلییی بزرگ در جریان بود حس کرد وسط یه گرد باد ایستاده ، گرد باد بلندش کرد ،جریان باد نبود ،نور بود یه نور هفت رنگ ... عشق بود ... شروع کرد به لرزیدن...احساس کرد بند بند وجودش از هم باز شدن ،تبدیل به ذره شده بود...

به خودش گفت اینجا انتهای عشقه...

توی آغوش خدا بود. احساس آرامش کرد.

Ep18

جیم ... 

اومدم یه چیزی بهت بگم ...

واقعا متاسفم ، مادر یک هفته پیش از دنیا رفت ،بالاخره به آرامش رسید ،امیدوارم تو هم در آرامش باشی ...با عصبانیت آمیخته با ناامیدی ادامه داد. فردریک دیگه طاقت نداره ،البته حق داره خودت مردی و میدونی مردها چجورین؟ باید برگردم شهر پیش شوهرم ،ماریا هم که هیچ وقت نیست ،با اون بلایی که ما سرش آوردیم نباید هم باشه ، میدونی که انقدر زندگیش افتضاحه که نه دل موندن داره نه جایی برای برگشتن...حتی دلش نمیاد بچه دار بشه ... خدا پدرمون رو لعنت کنه...

که معلوم نیس تو کدوم جهنمی داره خوش میگذرونه ...با اون کاری که با ماریا و مادر کرد جاش همون جاست...

جیم کنار تخت نشسته بود وگوش میداد ... 

 گفت :پدر مرده مارتا لطفا ببخشش،اون تمام تلاشش رو کرد، پدر سه برابر پول تام رو پس داد اما تام به ماریا چشم طمع داشت... مادر هم مرده... و اشک روی گونه هاش لغزید...

من .... 

در حالی که داشت از خشم و ناراحتی میلرزید داد زد لعنتی ،دکتر میگه تو جوونی اما زمان زیادیه که توی کمایی اگر بهوش هم بیایی احتمال اینکه سالم و نرمال باشی کمه. میگه ممکنه سالها تو کما باشی .من میخوام مادر بشم نه اینکه ساعتها تو این اتاق زل بزنم به تو و دستگاههایی که بهت وصله ...

جیم تکرار کرد ،مادر مرده... 

اما من نه...

مارتا گفت  میخوام رضایت نامه رو امضا کنم و به این زندگی خاتمه بدم...ازت معذرت میخوام منو ببخش. امیدوارم با این کار به آرامش برسی.

جیم وحشت زده فریاد زد .مارتا من اینجام ... هنوز زنده ام ...

حتی اگر زنده بمونی من نمیتونم از دو تا بچه مراقبت کنم ،میخوام یه خانواده شاد داشته باشم....

مارتا من زنده ام ...

فریاد زد ،اشک ریخت...

تسلیم شد، تسلیم سرنوشت که حالا تو دستای مارتا بود ،تکرار کرد .مادر مرده... مارتا حق داره...

دستهاشو گرفت دو طرف صورتش و گریه کرد ...

مارتا دید که دو تا گلوله درشت اشک از چشمهای جیم سر خورد و اومد پایین...

در حالی که مستاصل و وحشت زده بود گفت، جیم تو اینجایی؟

میدونم اجازه ندارم این حق و ازت بگیرم ، اما من چی؟حق دارم زندگی کنم...

Ep19

پرستار  بالای سرش بود سرمش رو تنظیم کرد،فشارش رو گرفت ،شروع کرد به تمیز کردنش و گفت ،امروز حالت چطوره جیم؟ مریض هایی مثل تو برای زندگی میجنگن  ... در حالی که ما هیچوقت برای هیچ چیز نمیجنگیم...جیم نور آبی رو دید ،پرستار ناامید بود تلاشی هم برای پنهان کردنش نمیکرد. گفت خیلی خوبه وقتی پیش شماها هستم ،همتون خیلی خوب گوش میکنین و وقتی از کما میایین بیرون حتی یادتون نمیاد چند ساعت تو این دنیا نبودین بابت این خیلی دوستتون دارم... من مطمئنم که اینجایی ،اینو با اشک هات به خواهرت نشون دادی...

راستی برات خبر دارم. خواهرت ترکت کرد،تصمیم گرفت بره و به زندگیش برسه ... نمیدونم اگر اون جای تو بود تو چیکار میکردی؟ من فکر میکنم تو خیلی زودتر از این ها این ماجرا رو تموم میکردی...

اما اون ...

شما مردها یه پرستار میگیرین و فکر میکنین وظیفه اتونو  انجام دادین.

خبر دیگه اینکه بیمارستان به خواهرت تعهد داده شش ماه دیگه بهت زمان بده در غیر اینصورت باید برای اهدای عضو آماده بشی...

من امیدوارم قبل از تموم شدن مهلتت چشم هاتو باز کنی...

خواهرت میگفت مادرت از مریضی نمرد ،شب و روز گریه میکرد و کم غذا شده بود ،خواهرت حتی نمیدونه مادرت میفهمید چه چیزی در جریانه یا نه؟ ولی یا مادرت دلتنگت شده بود یا با نگرانی مادرانه حسش کرده بود،مادرها میفهمن... یه عشق خاص از طرف فرزند توی قلبشون جریان داره ...

من هم یه پسر ۱۷ ساله دارم ، اوتیسم داره... یه مادر مجرد با یه بچه اوتیستیک ... سخته نه؟ اما خیلی مهربونه و من عاشقشم. هر مادری عاشق بچه اشه... وقتی برای اولین بار گذاشتنش توی بغلم حسش کردم...با اینکه قبل از تولدش تلاش کردم سقطش کنم ... من و شوهرم داشتیم جدا میشدیم و من بچه نمیخواستم...جیم رنگ آبی کمرنگ رو دید و خاکستری حس کرد غم،ناامیدی و فقدان در جریانه اما وقتی از پسرش حرف میزد رنگین کمان هفت رنگ رو میدید که میدرخشید... این زن عاشق پسرش بود مثل همه مادرها که عاشق بچه هاشونن.... مثل مادر خودش...

خب کار من تموم شد... مثل همیشه پسر خوبی بودی ،لطفا زودتر بهوش بیا...من میدونم تو داری با همه وجودت میجنگی تا زنده بمونی...

پرستار که رفت دراز کشید کنار خودش موهاشو نوازش کرد و زل زد به یه نقطه نامعلوم.

Ep20

با خودش فکر کرد شش ماه... چه زمان کمی...

من فقط شش ماه زمان دارم تا به زندگی برگردم...

اگه قرار بود اینجوری بشه چرا از دنیای مردگان برگشتم؟

مادر نیست ،فهمیدم پدر مرده ،مارتا ازم دست کشید و ماریا هیچ دل خوشی از هیچکدوممون نداره ...

ناامید شده بود ،اگه به گفته اون دو تا دانشجو تبدیل به هویج بشم چطوری از خودم مراقبت کنم؟ اون وقت حتما سر از آسایشگاه درمیارم...

فکر کرد ئر عمرش آسایشگاه ندیده ،فرجامش قرار بود چطور جایی باشه؟ قرار بود سر از کجا دربیاره ؟ فکری به سرش زد ،با خودش گفت میرم و به یه آسایشگاه سر میزنم ،اینهمه مدت اینجا نبودم و هنوز روی این تخت خوابیدم با چند ساعت اتفاقی نمیفته ... شاید به اون بدی که فکر میکنم نباشه ! زندگی بدون آینده ،همسر و خانواده خیلی هم سخت نیست...

نمیفهمید چرا ولی قصد نداشت بمیره میخواست به هر قیمتی شده زنده بمونه حتی اگر قرار بود بقیه عمرش رو توی آسایشگاه بگذرونه ...

بلتد شد و راه افتاد حالا میدونست که کافیه اراده کنه تا هر جا که دلش میخواد بره اما دلش برای مترو ،شهر ،آدم ها و شلوغی تنگ شده بود... قدم زنان از جلوی بخش پرستاری رد شد و از بیمارستان خارج شد...

سوار اولین تاکسی زرد دم بیمارستان شد و منتظر موند تا یه مسافر از راه برسه،

یه آقای خیلی چاق در حالی که به شدت بوی بیمارستان میداد خودشو روی صندلی عقب جا داد ،به سرعت خودش رو عقب کشید که مبادا روی اون بشینه و له بشه ( البته بعد از جا گیر شدنش کلی به خودش و فکرش خندید) همراهش که یه خانوم مسن بود که روی صندلی جلو نشست ،تاکسی زرد راه افتاد ،باتوجه به مقصد مسافرا فکر کرد که باید توی تقاطع مترو پیاده بشه ... اون ساعت روز مترو خلوت بود و حداقل یه آقای چاق امکان نداشت لگدش کنه...

مترو درست مثل چیزی بود که تصور میکرد در سکوت روی یکی از صندلی ها نشست یا حداقل فکر کرد که نشسته...

از مترو که پیاده شد ،چشمش به ماشین بستنی افتاد که بچه ها دورش جمع شده بودن ... بی اختیار رفت و توی صف ایستاد... دلش بستنی میخواست...نوبتش که شد ،ایستاد ،یادش افتاد تو این دنیا قادر نیست چیزی بخوره ... با ناامیدی صف رو ترک کرد...

از راه رفتن توی شهر خسته شده بود ،چشمهاشو بست و آسایشگاه رو تصور کرد ... میخواست آدم هایی مثل خودش رو ببینه.

Ep21

بالای سر خودش که رسید شروع کرد به فریاد زدن ،سرم رو میکشید و به تخت لگد میزد... نمیخوام زنده باشی ... نمیخوام ... تو باید بمیری...

دستهاش رو توی هوا تکون میداد و اشک میریخت... تمام چیزهایی که تو آسایشگاه دیده بود از جلوی چشمهاش رد شد ، سکوت مطلقی که بین بیماران آسیب مغزی بود ،آب دهنی که آویزون بود ،تغذیه با لوله ،لباسهای کثیف و بد بو ،کیسه های دفع و آرامبخش هایی که به مریض های بد حال میزدن تا شاید آروم شن... حتی حاضر نبود یک ثانیه بهش فکر کنه ... بدون آینده ،توی اوج جوونی...شروع کرد به فریاد زدن خدایا میخوام بمیرم ... روی زمین نشست...

از تصور اینکه انقدر زندگی بدی داشته باشه حالش بد میشد . خوبه که مارتا ترکم کرد...

پرستار سر بزنگاه رسید... 

سلام جیم،امروز چطوری؟ پرستار توی هاله نور میدرخشید...

یه چیزی آوردم نشونت بدم ...

و یه عکس از یه مرد جوون رو گرفت جلوی چشمهای بسته اش ... پسرمه هاروی ...

چشمهای درشت میشی و پوست روشن داشت ریز نقش بود موهاش مرتب شونه زده شده بود،لبخند میزد یه تیشرت سبز روشن پوشیده بود ،شلوار جین و یه گیتار دستش بود...

گفت هاروی عاشق گیتاره ،دکتر میگه موسیقی تنها چیزیه که پسرم کامل درک میکنه... 

هاروی کارهای روزمره اش رو هم خودش انجام میده هر کاری که یه آدم بتونه تنهایی انجام بده. خیلی هم باهوشه...

میدونی وقتی کوچیک بود هیچوقت مثل بقیه بچه ها نخزید و چهار دست و پا راه نرفت ،یه دفعه شروع کرد به راه رفتن... اون زمان حس میکردم چقدر فوق العاده است... اما دکترها گفتن به خاطر اوتیسمه که مغزش یه مرحله رو حذف کرده...

شش ساله بود وقتی فهمیدم عاشق موسیقیه .خوب هم مینوازه ،امیدوارم وقتی خوب شدی بتونی ببینیش ... از دیدنت خوشحال میشه اون هم مثل تو یه مبارزه...

جیم یه بار دیگه به عکس نگاه کرد ،پسر روی صندلی ننویی نشسته بود کنار شومینه و لبخند میزد..تکرار کرد مبارز...

بهت گفتم هاروی خیلی دوست های کمی داره ؟شاید دو تا ... این بچه ها نمیتونن راحت ارتباط برقرار کنن اما تقریبا هفته ایی دو بار با لیندا بیرون میره ( یعنی یا هاروی میره پیش لیندا ،یا لیندا میاد پیش ما ) شلوغی خیابونا وحشت زده اشون میکنه ،ما هم دورادور مواظبشونیم معمولا براشون کیک میپزم یا ذرت بو داده... لیندا هم مثل هاروی اوتیسم داره  و مثل هاروی عاشق موسیقیه زوج خوبین...امیدواریم یه روز بتونن دوتایی یه برنامه به نفع بچه های اوتیستیک ترتیب بدن... البته با حمایت ما...

چرا این حرف ها رو به من میزنه ،نوسان احساسات رو میدید... هاروی عشق و آرزو بود لیندا امید و درخشش موسیقی ... یه بار دیگه به عکس نگاه کرد حس کرد نت ها رو میبینه ،یه زبان مشترک بین هاروی ،لیندا و دنیایی که با بی رحمی اونها رو توی خودش نگه داشته بود .و عشق، حتی اگر درک درستی ازش نداشتن...

گفت عشق اساس دنیاست... حتما کسی هست که تو این دنیا بهم عشق بده ... شاید همین پرستار بدون اینکه از حالم خبر داشته باشه داره بهم عشق، امید و آرزو رو تزریق میکنه ... 

Ep22

بعد از رفتن النا، جیم بالای سر خودش نشست... و به هاروی فکر کرد...پسر معلولی که کلی توانایی و امید داشت...

زندگی جریان داره ، روزها میگذرن،سختی ها تموم میشه و بالاخره یه راه روشن جلوی پای آدم ها قرار میگیره ...

فردا النا با یه ضبط صوت کوچیک اومد ... مطابق معمول لبخند میزد ...

جیم امروز برات یه سوپرایز دارم ... 

و ضبط رو نشونش داد ... میدونم به نظرت مسخره اس اما میخوام که به هوش بیایی... و ضبط رو روشن کرد صدای نواختن گیتار بود ،خیلی حرفه ایی و زیبا ... نت ها توی هوا پرواز میکردن وقتی که تموم شد گفت ،این کار هاروی بود اون یه نوازنده بزرگه ازش خواستم اینو برای تو بنوازه...

جیم حس کرد قلبش از شادی فشرده شد یه هدیه از طرف یه مرد جوون... کسی که هرگز ندیده بودش...

النا گفت ،میدونی جیم... درست قبل از ازدواجم با پدر هاروی،پدرم سکته کرد و توی کما رفت ... چهار ماه بعد از دنیا رفت...

همون وقتا تصمیم گرفتم که پرستار بشم و همون زمان تصمیم گرفتم از آدم هایی مثل تو حمایت کنم تا بهوش بیان...چند تا بیمار اولی که به هوش اومدن ناامید شدم ،چون منو یادشون نبود اما بعد عادت کردم به اینکه بهشون بی توقع و چشم داشت عشق بدم... جیم همه چیز رو میدید جریان عشق رو که از قلب النا میجوشید...

من نمیدونم تو چه چیزی رو دوست داری ؟ اما کمکت میکنم معمولا دکتر میخواد که پیش مریضی که زمان زیادی توی کما بوده برم چون فکر میکنه حضورم حالشونو بهتر میکنه...

دوست دارم براتون کتاب بخونم ،موسیقی بیارم و از زندگیم حرف بزنم... پس اگر چیزی باب سلیقه ات نبود معذرت میخوام ،امیدوارم منو ببخشی...

جیم خندید از ته دل خندید ...جریان شادی رو توی قلبش حس کرد...

فردا برات یه کتاب میارم که خیلی تعریفشو شنیدم ولی نخوندمش امیدوارم ناامیدمون نکنه..

Ep23

غروب بعد از رفتن النا ،جیم از پنجره بیرون رو نگاه کرد،یه غروب پاییزی دل انگیز بود که دلتنگش کرد... دوست داشت بره بیرون و هوایی بخوره...مثل اون موقع که با خواهراش توی باغچه پشت خونه بازی میکردن ... یادش افتاد به روزی که تام اولین بار دم حیاط ظاهر شد ،یه غروب دلنشین پاییزی ...

داشتن با مارتا و ماریا بازی میکردن...

مارتا یه پیراهن زرد بلند تنش بود که گلای نارنجی داشت موهای بلندش رو رها کرده بود و وقتی نگاهش میکردی حس میکردی به یه غروب نگاه میکنی...

ماریا یه پیراهن آبی پوشیده بود که گلای ریز سرخ و طلایی داشت ... روی موهاش یه پاپیون درست از جنس و رنگ پیراهنش بسته بود ،سه تایی توی حیاط دنبال هم میدویدن... تام و ماریا شیطنت کرده بودن و ملافه های خیسی رو که مارتا تازه پهن کرده بود کثیف کرده یودن ،مارتا عصبانی دنبالشون بود اما بعد کم کم هر سه تا شروع کردن به دویدن و خندیدن....

انقدر خندیدن که از نفس افتادن... آخر سر هم کمک مارتا کردندتا ملافه ها رو تمیز کنه... 

چقدر دلم برای ماریا تنگ شده...چشمهاشو بست درست جلوی خونه ماریا چشمهاشو باز کرد ... با احتیاط رفت تو...

ماریا درست مثل اون روز پاییزی میخندید...روی مبل کنار تام نشسته بود و  دستشو انداخته بود دور گردنش.حس کرد الان ممکنه ماریا تام رو ببوسه اما این کار رو نکرد...جیم نمیتونست باور کنه که ماریا بدبخته یا تو زندگیش عذاب میکشه اون داشت میدید ... رنگین کمان و نورهای طلایی رو ، و یه روح کوچیک ... اولین بار بود که یه روح دیگه میدید، یه پسرکوچولو خندان ... جیم از اینکه میدید ماریا همسرش رو دوست داره خوشحال شد حس کرد حالا دیگه میتونه در آرامش بمیره ... ماریا صورتشو نزدیک گوش تام برد و با هیجان بهش گفت که به زودی پدر میشه... چشم های تام برق زدن ،ماریا رو توی آغوش کشید و بوسیدش... انگار سالها بود منتظر این خبر بود.از شادی شروع کردن به رقصیدن و چرخیدن دور اتاق ،جیم روح کوچولو رو دید که داره همراه اون دو تا میرقصه...شاید اون روح کوچولو پسر ماریا بود.

Ep24

خوش حال بود از اینکه توی شادی ماریا شریکه واین که ماریا سرنوشتش رو پذیرفته و خوش حاله ...


صبح شده بود به سرعت خودش رو رسوند بیمارستان ،قرار بود النا امروز براش یه کتاب بیاره...


انتخاب النا مکتوب کوییلو بود. یه تعدادی جمله و متن و داستان ، یه داستان خیلی براش جالب بود داستان سه تا خواهر که برادر جنگجوشون دنبال مردی بود که با هر سه ازدواج کنه اما سالها بیابون ها رو پشت سر گذاشتن و همچین مردی رو پیدا نکردن یه روز وقتی که خیلی پیر شده بودن خواهر کوچک تر گفت کاش همون جا تو شهر خودمون ازدواج میکردیم حداقل یکیمون خوشبخت میشد... 


فکر کرد واقعا حرص و طمع و کمالگرایی ممکنه آسیب زیادی به زندگی بزنه ،آسیبی که حتی خیلی وقت ها قابل جبران نیست ،حالا اگر مردی هم برای اون سه تا خواهر پیدا بشه برای اون ها سودی نخواهد داشت چون زمان رو از دست دادن... یاد دنیای طمع افتاد و شش ماه بی خبری...


النا گفت ،خب فکر میکنم برای امروز کافی باشه اما این جمله رو من از این کتاب خیلی دوست دارم و برات میخونم ...


اونم اینه ،تاریک ترین زمان شبانه روز ،درست قبل از طلوعه... اگر زمین ذره ایی توی چرخیدن تردید کنه هرگز روز روشن رو نمیبینه ...


جیم فکر کرد که منظور النا رو فهمید ... اگر ذره ایی تردید کنه هرگز روشنایی روز رو نمیبینه ... 


اما اون دوست داشت که هاروی رو ببینه ،طلوع دوباره خورشید رو ... به ماریا بگه که پدر بیگناهه! نه... هیچوقت به ماریا نمیگم پدر بیگناهه ،خوشبختی ماریا رو ازش نمیگیرم حالا که حالش خوشه . 


حالا میدونست چرا مادر درست چند روز بعد از رفتن پدر سکته کرد و حافظه اشو از دست داد... 


همون شبی که پدر رفت مادر زجه میزد و مویه میکرد ،نفرینش میکرد و از ته قلبش آرزوی مرگش رو داشت ، اما برای مادر خبر آوردن که پدر تصادف کرده مادر تمام اون شب با خودش فکر کرد آرزو کردم بمیره ،همون موقع نفرینش کردم ،اما انقدر این فکر براش دردناک و وحشتناک بود که از فکر و خیال تا صبح سکته کرد ،حافظه و توان حرکتیشو از دست داد و هرگز نتونست به بچه ها بگه چه اتفاقی افتاده ..مادر عاشق پدر بود ....همون مردی که با سیگار خاموش گوشه لبش و یه لباس کثیف ازش آبنبات نعنایی میخواست تا سیگار رو ترک کنه...


جیم فکرکرد حداقل باید بگه که پدر هرگز ترکشون نکرده ،پدر همون شب از دنیا رفته بود. اما پدر قصد داشت که ترکشون کنه ،شاید اگر تصادف نمیکرد واقعا ترکشون کرده بود ، اصلا چرا باید این چیزا رو میدونست وقتی قدرت بیانشون رو نداشت؟


به مارتا فکر کرد ،شش سال بود ازدواج کرده بود اما حداقل ۴ سال رو مشغول پرستاری از مادر بود ،اوایل نیمه وقت و بعد تمام وقت ،حالا حق داشت که جیم رو نخواد.... 

Ep25

النا هر روز سر ساعت مشخصی میومد یک ساعت کتاب میخوند یه روزایی درد و دل میکرد از هاروی میگفت از همسرش از عشق میگفت و کتابهای مختلفی میخوند . دختر پرتقال، او را دوست داشتم ،دوئل تا آنجا که مرگ جدایمان کند ،جاودانگی ... یه روزهایی هم براش ضبط میاورد و آهنگی که هاروی نواخته بود رو براش میزاشت . این روزها رو دوست داشت پر از لذت و حس زندگی بود...

انگار لابلای نت ها میتونست به آینده سفر کنه ... خودش رو میدید که با پسر ماریا بازی میکنه ، مارتا رو میدید که بچه داره ،امیدوار بود همسری داشته باشه و کاری بکنه ... یه روز وقتی صبح بیدار شد دنیا یه شکل دیگه بود ...

پدر و مادرش بالای سرش ایستاده بودن مادر یه پیراهن قرمز حریر تنش بود و پدر یه کت و شلوار رسمی ... مثل وقت هایی که دوتایی دست تو دست عروسی میرفتن همون موقع ها که مادر کروات پدر رو صاف میکرد و پدر دستش رو میبوسید. مادر جلو اومد دستشو برد بین موهای جیم ... حالا موهاش بلند شده بودن کمی نوازشش کرد و بعد بوسیدش... پسر عزیزم دلم برات تنگ شده بود. چقدر تغییر کردی... جیم هنوز روی تخت بود .مادر به پدر نگاه کرد .جیم ما اومدیم بدرقه ات کنیم ...

با تعجب پرسید به کجا؟ 

مادر ادامه داد ،اما قبلش بهمون اجازه دادن یه چیزایی بهت بگیم...

جیم پرسید چی؟ 

مادر گفت بلند شو و دست منو بگیر ...

جیم نگاهی به خودش انداخت بلوز و شلوار سفید تنش بود .بلند شد، دست مادرش رو گرفت و گفت خوشحالم که خوبی. مادر گفت جیم دوست داری آینده رو ببینی؟

جیم گفت ،مگه من توی آینده وجود دارم؟ پدر گفت بریم؟

و سه تایی با هم رفتن به آینده ... ماریا رو دید که روی صندلی ننویی نشسته با یه شکم برآمده و داره لباس میدوزه... یه پیراهن صورتی کوچولو...یه پسر با موهای فرفری دوید بغلش و گفت این رو برای خواهرم میدوزی؟ و ماریا لبخند زد... تام با چند تا فنجون قهوه اومد دستش رو کشید روی سر پسر... 

مادر گفت بریم؟ جیم سرشو به علامت تایید تکون داد.

مارتا رو دید که توی یه دفتر مشغول کاره گوشی تلفن رو برداشت و زنگ زد خونه، دید که اون طرف خط دوقلوها از سر و کول هم بالا میرن تا جواب تلفن رو بدن... دو تا دختر خیلی شیطون ...

پدر گفت کافیه ... بریم یه جای دیگه...

یه فروشگاه کوچیک پر از کتاب و آلات موسیقی ...

جیم گفت اینجا کجاست؟ مادر گفت صبر کن...

یه مرد میانسال درست شبیه جیم صاحب مغازه بود... 

جیم با هیجان گفت این منم؟؟؟

مادر گفت چیزای بیشتری هم هست .اما ما اجازه گفتنش رو نداریم ... حالا باید برگردیم...

جیم گفت،خانواده دارم،؟ مغزم آسیب ندیده؟ مادر لبخند زد و دستشو گرفت ...

جیم روی تخت بود...

Ep2

نور زرد همه جا رو پر کرد و بعدش ،همه جا تاریک بود ... یه مهتابی ته سالن چشمک میزد و صدای ویز ویز میداد...

گه گاهی صدای پا میومد... صدای آدم هایی رو میشنید که توی سکوت پچ پچ میکردن .... یه نگاه دور اتاق گردوند ... اینجا کجاست؟ ساعت چنده؟ 

صدای تیک و تاک ساعت میومد ،سرش رو گردوند تا ساعت رو ببینه توی تاریکی دید که ساعت حول و حوش سه و نیمه... احتمالا شب بود اینو از تاریکی میفهمید ...

میخواست بلند شه متوجه شد سرم به دستشه و انقدر قدرت نداره که بشینه... انگار بدنش خشک شده بود ناله کرد اما صدای ناله اشو نشنید ... خواست کمک بگیره. بلند داد زد کمک... اما چیزی نشنید... دوباره داد زد کمک ...

چه اتفاقی افتاده ؟ مگه من چند ساعت خواب بودم؟ یادمه آخرین بار داشتم به لوسی غذا میدادم و سر درد داشتم... اینجا کجاست؟

تلاش کرد یه جوری درخواست کمک کنه... نگاه به آدم ها اطرافش کرد همه خواب بودن... انگار توی یه آسایشگاه بود یا بیمارستان...نکنه مرده بود!؟ اینجا سردخونه بود؟ چرا سرد نبود ... سکوت میترسوندش و تنهایی... حتی شب ها توی تاریکی مطلق نمیخوابید میترسید عنکبوتی چیزی ظاهر بشه و بی دفاع گیرش بندازه...

پاشو کوبید به لبه تخت... یه صدای ضعیفی شنید.. 

دستش رو روی تخت گردوند ... ضعیف تر از این بود که دنبال کمک بره یا کسی رو صدا کنه ...یه جسم سرد رو لمس کرد ،فلزی بود ، حدس زد باید دکمه باشه ... شاید دکمه لباس کسی بود ،برش داشت و کوبیدش به لبه فلزی تخت ،با تمام قدرتش... صدای دنگ دنگ رو میشنید ساعت نزدیک چهار و نیم بود ، یک ساعت بود داشت تقلا میکرد . بالاخره صدای پا شنید....

یه زن لاغر و قد بلند با روپوش سفید اومد بالای سرش چراغ رو روشن کرد... و به سرعت بیرون رفت...

Ep27

تقریبا یک ساعت بعد پرستار با چند نفر دیگه برگشت... 

یکی از زن ها بهش لبخند زد و گفت خوش اومدی جیم...

جیم با تعجب به زن نگاه کرد ... مرد میانسالی که به نظر میومد دکتر کشیک باشه ، شروع کرد به معاینه کردنش ... جیم میدونی کجایی؟ جیم مبهوت نگاه میکرد...

گفت اینجا بیمارستانه ... میدونی بیمارستان چیه؟ 

سرشو به علامت مثبت تکون داد .... میتونی برام بگی؟ 

جیم خواست توضیح بده.شروع کرد به توضیح دادن اما هیچ صدایی نمیشنید ،انگار که کلمات از دهانش خارج نمیشد یا بدتر اینکه نمیتونست بشنوه. 

دکتر گفت جیم فکر میکنی بتونی برام بنویسیش؟ 

با تکون سر گفت که بله

یه برگه و یه قلم بهش دادن با یه خط خیلی بد که برای خودش هم غریبه بود روی کاغذ نوشت،بیمارستان جاییه که توش از مریض ها مراقبت میشه... با نوشتن همین جمله کوتاه حس کرد تمام عضلات بدنش درد میکنه...

دکتر نگاهی به کاغذ انداخت و گفت ،فکر میکنم مغزش خیلی آسیبی ندیده ...

جیم میخوای کمی استراحت کنی؟ صبح برای معاینات تکمیلی میاییم. و به پرستار گفت به خانواده اش اطلاع بدین... 

چشمهاشو که باز کرد هشت صبح بود آفتاب کمرنگ بهاری میتابید ...پرده توری کنار پنجره تکون میخورد و نسیم خنکی با خودش میاورد ....

پرستار چاق با یه لبخند پهن اومد پیشش ،سلام جیم امروز چطوری؟ خوشحالم که بیدار شدی... خیلی به موقع بود...

جیم نگاهی به تقویم بالای سرش انداخت ۵ آپریل بود ،نهایتا یک روز خواب بود ،اما چرا نمیتونست حرف بزنه؟ چرا امروز پنجشنبه بود؟ در حالی که دیروز سه شنبه بود ... شاید تقویم غلطه ... میخواست به پرستار بگه که تقویم غلطه... سعی کرد صداش کنه اما یه صدای نامفهوم از خودش درآورد ... دوباره تلاش کرد و دوباره همون صدا... عصبانی شد و فریاد زد چرا نمیتونست حرف بزنه؟

چشمش به تقویم افتاد ۵ آپریل ۹۹! تقویم سال آینده؟!!! عجب آدم های خلی! اما چرا نمیتونم حرف بزنم؟

Ep28
توی بخش جدید داشت تو افکار خودش سیر میکرد  که ماریا با یه شکم برآمده اومد تو تام هم همراهش بود یه لبخند پهن روی لبش بود ،سلام جیمی ... چقدر خوشحالم که بالاخره به هوش اومدی...

جیم فکر کرد ماریا که باردار نبود؟ 

ماریا گفت جیم عزیزم بالاخره بعد از یک سال بیدار شدی خیلی چیزا تغییر کرده. من واقعا خوشحالم که بهوش اومدی. الان دیگه وقتش بود.

جیم با تعجب فکر کرد یک سال!!!

دکتر اومد بالای سرش ... و دوباره معاینات شروع شد جیم میتونی راه بری؟ 

جیم فکر کرد حتما و تلاش کرد بلند بشه با پاهای لرزان از تخت اومد پایین و چند قدمی راه رفت ،به نظر اومد چقدر لاغر شده ... انگار واقعا یک سال خواب بود ... 

دکتر گفت اگر حال عمومیش خوب باشه یک هفته بعد مرخص میشه منتها حتما باید جراح مغز ببینتش ،حدس میزنم ناحیه گویایی به مشکل خورده باشه...

ماریا تشکر کرد و کنار جیم روی تخت نشست... جیم من فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمت... مارتا قول داده که برای دیدنت میاد، اونم یه کم شرایطش سخته... از وقتی برگشته پیش شوهرش توی یه دفتر مشغول کار شده تا جای خالی مادر اذیتش نکنه ... یه دفعه هر دوتاتونو از دست داد...

جیم با تعجب نگاه کرد..مادر؟! 

ماریا گفت اوه ببخشید.و نگاهی به تام انداخت و با تردید و شرمندگی گفت،تام نباید میگفتم... 

تام سرشو با تاسف تکون داد و گفت .متاسفم جیم مادر شش ماه قبل از دنیا رفت...

پرستار چاق میانسال اومد داخل و گفت اگر ناراحت نمیشید الان وقت نهاره،فکر نمیکنم دیدن این منظره براتون لذت بخش باشه اگه ممکنه بیرون منتظر بمونید ... ماریا لبخندی زد و گفت آه بله هر چند ما کم کم میرفتیم با توجه به شرایط نمیتونم زمان زیادی اینجا بمونم ...خم شد آروم گونه جیم رو بوسید و گفت،  باز هم میام به دیدنت...
Ep29
یک هفته بعد همراه ماریا و مارتا رفت خونه... 

خوشبختانه همه چیز مثل قبل بود. توی این شش ماه کارگری که استخدام کرده بودن همه چیز رو مرتب و تمیز نگه داشته بود، گلهای باغچه عین قبل شاداب و سرزنده بودن لوسی،مرغها،ساختمون مزرعه همه چیز دست نخورده بود .حتی صندلی ننویی روی ایوان ...

همه چیز جز مادرش...

و جیم! دکتر گفته بود ناحیه بروکای مغزش به شدت آسیب دیده و هرگز قادر نخواهد بود حرف بزنه اما از بقیه جنبه ها مثل همه آدم های عادی زندگی میکنه... با این حال بهش پیشنهاد گفتار درمانی و فیزیوتراپی داده بودن و یه پرستار که توی ماههای اول کمکش کنه ... 

یک سال بعد

کم کم همه چیز رو به راه میشد ،کم کم یاد گرفته بود به جای حرف زدن از دست ها و کاغذ استفاده کنه ...انقدر قوی شده بود که بتونه همه کارهاشو بدون کمک انجام بده ،برخلاف روزهای اول که حتی برای غذا خوردن کمک لازم داشت الان تقریبا همه کارهاشو خودش انجام میداد. ماریا یه پسر کوچولو به دنیا آورده بود،گاهی توی شهر به ماریا و مارتا سر میزد... تصمیم گرفته بود مزرعه رو بفروشه و توی شهر برای خودش کاری دست و پا کنه ...

هیچوقت به موسیقی و کتاب هیچ علاقه ای نداشت ،اما تو این شش ماه گذشته یه نیروی قوی اونو به سمت موسیقی میکشوند ،میتونست با پول فروش مزرعه بعد از اینکه سهم خواهراشو بده توی شهر یه خونه و مغازه کوچولو بگیره و کار کنه ... شاید این طوری ذهنش آروم میشد...

مزرعه خریدار خوبی داشت و مغازه و خونه رو هم دیده بود .

یه مغازه کوچولو که تصمیم گرفته بود دوبخشش کنه توی یه بخش یه سری کتاب میفروخت و اون طرف مغازه گیتار و لوازم موسیقی...

پشت مغازه یه ردیف پله بود که به صورت مارپیچ بالا میرفت و بالای پله ها یه اتاق کوچیک یه پذیرایی یه آشپزخونه نقلی و سرویس بهداشتی بود کفپوش ها از چوب ساخته شده بودن و حس گرمای خوبی رو منتقل میکردن...دکور مغازه رو هم با چوب میساخت طوری که حس آرامش رو القا کنه...

طوری به همه چیز فکر کرده بود که انگار سالها رویای این کار رو داشته...

بیشتر وقت ها به مادر و اون یک سال فکر میکرد ،اما هیچ چیزی یادش نمیومد ... نمیتونست باور کنه یک سال تمام روی اون تخت خواب بوده و هر روز ماریا و مارتا بهش سر میزدن و شاید از غصه گریه میکردن...

یه مدت فکر کرد پدر رو پیدا کنه و بهش خبر بده مزرعه رو میفروشه ،اما با خودش فکر کرد اون ما رو ترک کرده پس لایق هیچ چیز نیست ... لابلای فکراش به این فکر کرد که نکنه پدر مرده؟ و از این فکر غصه دار شد...

هنوز کلاسهای گفتار درمانی رو میرفت بدون اینکه پیشرفتی داشته باشه... توی مرکز با یه دختر ناشنوای خیلی زیبا آشنا شده بود و احتمالا این تنها انگیزه اش برای ادامه جلسات بود...
Ep30

ده سال از اون روزها گذشته بود

هنوز هم جیم  قادر نبود حرف بزنه، احتمالا هرگز هم نخواهد تونست .

ماریا برای بار سوم باردار بود،الان دو تا پسر شیطون داشت و منتظر به دنیا اومدن دخترش بود ،مارتا هنوز توی اون دفتر به شدت کار میکرد و ساعتهای زیادی رو دور از دوقلوها میگذروند.حتی وجود دوقلوها هم نتونسته بود خلای نبود مادر رو براش پر کنه.

 مغازه قبلی رو فروخته بود و یه مغازه بزرگتر گرفته بود سمت راست مغازه  کتاب انتهای مغازه چیزهایی مثل صفحات قدیمی موسیقی و سی دی های به روز رو میفروخت و سمت چپ مغازه لوازم موسیقی ...

وقتی به موسیقی گوش میداد حس عجیبی داشت تقریبا تمام روز یه موسیقی در حال پخش بود و اکثر اوقات با همسرش توی مراسم کنسرت خیریه شرکت میکرد.نوازنده یکی از این کنسرت ها یه پسر اوتیستیک بود به اسم هاروی دلونdelon ،زمانی که توی اون کنسرت  شروع کرده بود به نواختن  هاروی گفته بود که این آهنگو ده سال قبل برای یه جنگجو نواخته.

به خوبی به باد میاورد که  با شنیدن موسیقی قلبش فشرده شد و اشک توی چشمهاش جمع شده بود ،حس میکرد این آهنگ برای اون نواخته شده و جالب تر اینکه فکر میکرد هاروی رو میشناسه ... یه بخش کوچیکی از مغازه اشو به هاروی دلون اختصاص داده بود ،هیچوقت اونو از نزدیک ندیده بود اما میدونست مادرش پرستاره و زمانی که جیم توی کما بوده مادرش پرستار بخش بوده... همیشه فکر میکرد شاید ارتباطی بینشون هست.اما هیچ وقت کنجکاوی بیشتری نکرده بود . ته مغازه یه اتاقک موسیقی با یه آینه بزرگ داشت و معمولا مشتری ها ازش برای گوش دادن سی دی استفاده میکردن ،یه روز داشت از جلوی اتاقک رد میشد که چشمش به آینه توی اتاقک افتاد ،یه مرد جاافتاده رو دید ،توی آینه تصویر مادرش رو دید با یه پیراهن قرمز حریر و پدرش که کت و شلوار رسمی پوشیده بود دست توی دست هم درست مثل وقتایی که عروسی میرفتن ... مادرش گفت چیزهای بیشتری هست که باید ببینی...

صدای جیلینگ زنگوله بالای در مغازه رو شنید.به گمان اینکه مشتریه برگشت به طرف صدا...

االنا دوید طرفش و صداش کرد بابا من و مامان اومدیم ،میدونیم که دلت برامون تنگ شده بود ،باز هم ایزابلا موهاشو خرگوشی بسته بود... با ایزابلا سه سال بعد از کما توی یه تئاتر آشنا شده بودن و در نهایت ازدواج کرده بودن، به سمت صدا برگشت ،تصویر پدر و مادرش محو شد...زانو زد النا رو محکم توی بغلش گرفت و غرق بوسه اش کرد...

پایان.