تا حالا پنبه رو سفر نبرده بودم توی ماشین کلا در حد دو ساعت تا کلینیک دامپزشکی و برگشت به خونه. این بار بردمش سفر و به لطف ترافیک شوتزده ساعت مسیر هشت ساعته رو رفتیم رفتنی خنک بود هم شب بود هم صبح شهری که رفتیم هواش خوب بود.یه چند باری هم گذاشتم از باکس بیاد بیرون و تو ماشین یه چرخکی زد به انتخاب خودش هم رفت توی ظرف خاکش خوابید .
ولی تو راه برگشت بیتاب و خسته بود از ظرف خاک بیرون میومد صلف میرفت زیر صندلی شاگرد دلش یه جای دنج و آروم میخواست بخوابه خیلی مقاومت کردم نره زیر صندلی ولی در نهایت تسلیم شدم .ظهر هوا خیلی گرم بود کولر ماشینمم سرویس نکردم کار نمیکنه . پنبه خواب بود یهو حس کردم تکون نمیخوره تکونش دادم صداش کردم تکونش دادم صداش کردم دمبش رو گرفتم تکون دادم دمش افتاد داشتم سکته میکردم از زیر صندلی درش آوردم سرش رو بلند کرد و نگام کرد گفتم دختر من که مردم یه کم صبر کن .
این چند دقیقه برای من ترکیب استرس و عذاب وجدان بود اینکه یه موجود کوچولو که بهت وابسته است یه بلایی سرش بیادخیلی وحشتناکه واقعا قلبم داشت وایمیستاد. تا رسیدیم خونه گذاشتمش جلو کولر و اب یخ گذاشتم براش خدا رو شکر الان خوبه خدا رو شکر واقعا🙏🙏🙏🙏
پ.ن:پنبه یه گربه دی ال اچه که یک سال و نیم به سرپرستی گرفتمش یه دختر تریکالر(کالیگو) که نفسم به نفسش بنده.
میدونم خیلی وقته ننوشتم کلا خیلی وقته هیچ جا هیچ چی ننوشتم . الانم چون دارم میترکم مینویسم .
روزی که صدا و سیما رو زدن با چشم گریون گفتیم پاشوما رو ببر یه وری . اون شب گفت نه و کجا بریم و از این مزخرفات فرداش گفتم من تحت هیچ شرایطی خونه رو ترک نمیکنم مخصوصا به خاطر پنبه(پنبه گربه منه در اصل دختر منه) دم غروب اومد جمع کنین بریم ال و بل به زور ساک بستیم و پنبه رو زدم زیر بغلم و زدیم بیرون اول اینکه مسیر هشت ساعته رو شونزده ساعته رفتیم پدر من و پنبه و ماشین دراومد بعدم جای هتل بردمون خونه آبجی جونش اونا هم از گربه میترسن. بچم دو روز تموم توی یه اتاق دو متری مثل انباری حبس بود نه به خاطر اونا به خاطر اینکه ترسیده بود .بعد دو روز گفت بریم خونه اون یکی خواهرم! انگار اومدیم پارتی گفتم نمیام به خاطر اینکه پنبه اذیت میشه یه کم اخم و تخم کرد و غرغر کرد و از این کولی بازی های مردای ترک (با تک تک سلولام ازش متنفرم) عصر یهو گفت پاشین بریم خونه گفتم خب صبح گفت نه الان جمع کردیم ما رو برداشت برد دهات خونه دوستش! انقدر تو جاده حالم بد بود پاهام سر شده بود بهش گفتم من از نظر تو هیچ وقت آدم نبودم و نیستم هیچ وقت بهم نه احترام گذاشتی نه به رسمیت شناختی منو ازت متنفرم . شده کلیه امو بفروشم یه آپارتمان میخرم و میرم از خونش میرم تو قبرستون زندگی میکنم ولی پیش این نه من به خاطر اخلاقای گه این از تمام مردهای دنیا متنفرم حالم ازش بهم میخوره دیشب وسط بیابون شیشه رو کشیدم پایین و رو به آسمون جیغ زدم خدایا با تکتک سلولام ازت متنفرم .
احساساتم شخصیتم و هویتم نادیده گرفته شده غرورم له شده شکسته و کوچیک شدم ادم چقدر بایدتحقیر بشه تا دل بکنه از این وضعیت تخماتیک جهنمی ؟ خسته شدم خیلی خسته ام تا قیامت نه باهاش حرف میزنم نه کاری دارم مریضی بیاد جنگ بشه صلح بشه هر اتفاقی بیفته دیگه برای زنده موندن تلاش نمیکنم کاش همین الان یه بمب بیفته تو سرم و تموم بشه همه چیز
چرا همه رفتن؟
البته چراش واضحه به همون علت که من رفتم☹☹☹
ولی فکر نمیکردم انقدر همه ننویسن😔😔