در جستجوی لبخند

در جستجوی لبخند

هر چیز که در جستن آنی ،آنی...

خیلی از مقتولین یک هو بی هوا به قتل میرسن، در مورد مقتولین تصادف بدتره چون قاتل هم نقشه از قبل ریخته شده ایی نداره، اما من این شانس رو دارم قاتلینم رو معرفی کنم و حتی جوری که قراره به قتل برسم با صدای بلند به دنیا اعلام کنم وایمیستم و با صدای بلند اعلام میکنم،  اگر روزی به علت تصادف به قتل رسیدم...

 مثل شروع یه داستانه. نه؟

این داستان زندگی منه، مقتولی که هنوز به قتل نرسیده و ممکنه هر ان به قتل برسه. 

همکارم جولیا فعلا اولین نفر این لیسته جولیا یه دختر قد بلند چشم بادومیه. 

بزارید کمی عقب تر برگردیم من یه مرد جوونم اسمم رابرته شاید جوون باشم البته ۳۸ سالمه هرگز ازدواج نکردم اما شانس اینو داشتم که شغل و زندگی خوبی داشته باشم و با دوست دختر مهربونم اگنس زندگی میکنم. سه سال قبل دقیقا زمانی که جولیا از پیتر تازه جدا شده بود من با اگنس همخونه شدم، حالا این همزمانی هر طور که اتفاق افتاده مهم نیست مهم اینه که من بدون اینکه متوجه باشم تبدیل شدم به نقطه توجه جولیای شکست خورده، هر بار متوجه رابطه عاطفی خوب من و اگنس میشد شر به پا میکرد تا جایی که شروع کرد به زدن زیرآبم. و یک روز شنیدم که گفت حتی اگر یک ساعت به مرگش مونده باشه با تریلی عمو فرانک از روی من رد میشه. 

قاتل شماره یک جولیا، علت قتل، حسادت مقتول رابرت جوان! آلت قتاله! قطعا تریلی

#مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

#داستان #ep1

راستش من دوست های زیادی ندارم میتونستم داشته باشم ولی ندارم یه وقتا حس میکنم آدم های خیلی زیادی هستن که دوست دارن به مقام قاتل من بودن برسن. 

مثلا خولیو. همسایه روبرویی. خولیو قبلا کشتی کج کار میکرده و هر کدوم از بازوهاش اندازه دور کمر منه. 

یه روز صبح به دروغ بهش گفتم میخوام ماشینمو بفروشم و یه ماشین نو بگیرم.  راستش دروغ نگفتم فقط شوخی کردم، خولیو هم که احساس خطر کرده بود که ممکنه از قافله عقب بمونه به سرعت نور ماشینش رو فروخت.فردای همون روز قیمت ماشین سه برابر شد و خولیو هر روز صبح با مترو میره سر کار و عصر که برمیگرده در حالی که چشماش سرخ شده و میگرنش عود کرده بهم نگاه میکنه، خیلی وقتا فکر میکنم خولیو یه روز غروب در حالی که از شدت میگرن چشماشو خون گرفته در کمال خونسردی منو تا حد مرگ کتک میزنه و زیر دستش جان به جان آفرین تسلیم میکنم. 

قاتل شماره دو: خولیو علت مرگ :میگرن خولیو، آلت قتاله :مشت های خولیوی کشتی گیر. 

#مقتولی_که_به_قتل_نرسیده 

#داستان #ep2

 یه داروی گیاهی خیلییی گرون از فروشگاه گیاهان دارویی خریده بودم که بعد از مصرفش نه تنها بهتر نشده بودم بلکه تمام بدنم کهیر زده بود هر کدوم قد یه کف دست. دم غروب بود شلوغترین ساعت فروشگاه، با فریاد رفتم توی مغازه  به شدددت شلوغ و جای کهیر ها رو نشون دادم و باز بلندتر فریاد زدم. یه دفعه دیدم مشتری ها اروم شدن و خریدها رو گذاشتن تو قفسه ها.با کنجکاوی زیاد که چی شده و من هم با اب و تاب همه چیز رو تعریف کردم که یهو دیدم خانم سو زن چینی و ریز نقش پشت باجه با اون چشمای ریزش یه جور غضبناکی نگاهم میکنه انگار که یه جفت خنجر زهر اگین آغشته به سم ماهی بادکنکی از چشمهای پف کرده اش پرتاب میشد به سمت قفسه سینه ام. 

از اون روز به طرز مشکوکی تعداد مشتری ها کم شد و هر بار از جلوی فروشگاه رد میشم، خانم سو رو دم مغازه رو میبینم ،روی چارپایه نشسته و با چشم هاش تیرهای سمی رو به سمتم پرت میکنه. مطمئنم یه روز این اتفاق میفته. 

 

قاتل شماره ۳: خانم سو،  علت مرگ: کمی کولی بازی از طرف من، آلت قتاله: تیرهای سمی خانم سو، احتمالا اغشته به انواع سموم گیاهی غیر قابل درمان. 

 

#مقتولی_که_به_قتل_نرسیده #ep3 #داستان

یه روز کوین با یه سرنگ پر از هرویین اومد سراغم دستهامو بست به صندلی و روی دهنم یه چسب نقره ای رنگ پهن زد با چشم های وق زده نگاش میکردم و اونهم با اون دندونهای شکسته سیاه و چشمهای ریز فاتحانه نگاهم میکرد، فکر کردم سرنگ رو به خودش میزنه اما بند کمربندشو باز کرد و شلوارش رو روی شکم گنده اش جابجا کرد. فکر کردم الانه که! ... 

 

کمربند رو بست دور بازوی چپم، تازه به عمق فاجعه پی بردم، کوین هرویین رو برای من آورده بود. سرنگ جلوی چشمهام هر لحظه بزرگتر شد و چند دقیقه بعد من با دهان پر از کف روی صندلی افتادم حالا نفس نمیکشم. 

 

میدونین در اصل  یه مدت طولانی با کوین کار کردم کوین شکم گنده  مدیرم بود و برای خودش خدایی میکرد اما یه روز از دستش خسته شدم و رفتم پیش مرجع قدرت و زیر آب ش رو زدم و رفتارهای زشت و غیر انسانیشو به زبون آوردم بعدم با بی محلی از کنارش رد شدم.  همون روز جرقه انتقام رو تو چشمهاش دیدم و ارزو رو. 

 من به قتل رسیدم. 

و حالا مکالمه همکارامو میشنوم  

هی مرد میدونستی رابرت معتاده؟ نه .

اصلا به قیافه اش نمیخورد. 

باید از آدم های این شکلی ترسید. 

قاتل شماره ۴: رییسم!  کوین،  علت مرگ: اور دوز، آلت قتاله: به طور غیر متعارفی سرنگ.  

 #داستان

 #مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

#ep4

لیس بهم زنگ زد. 

منم که هیچوقت فکر نمیکردم الیس خطری داشته باشه  با کمال تعجب و فقط برای ارضای حس کنجکاویم رفتم دیدمش. 

روبروی هم نشسته بودیم و قهوه میخوردیم. 

آلیس یه زنجیر بلند از کیفش درآورد هی رابرت برات هدیه گرفتم. 

من هدیه رو نمیخواستم راستش آلیس رو هم با اون دندونای اسبی زرد نمیخواستم اما باید مودب میبودم، زنجیر رو گرفتم توی دستم و تشکر کردم، یه لبخند زرد زد و صورتش رو اورد جلو و خواست ببوسمش. هر یک میلیمتری که جلو میومد نفسم تنگ تر میشد. چشماشو بست، بلند شدم بس بود هر چقدر تحمل کردم، چشمهاشو باز کرد، رابرت باشه حالا که نمیخوای منو ببوسی بزار زنجیر رو بندازم گردنت، بزار حداقل لمست کنم. 

قبول کردم ضرری نداشت ،یه لحظه کنار برق زنجیر یه برق دیگه دیدم و خون گرمی که روی گردنم سر میخورد، چقدر میکروب روی اون سنجاق سر بود، خدا میدونه، این آخرین قرار کل زندگیم بود با این وجود خوشحالم نبوسیدمش. 

همسایه های فضول پشت سرم میگن. 

_رابرت یه دختر باز بود

_ا بهش نمیومد

_آره وقتی آلیس رو فریب داد آلیس گردنشو برید. 

_میدونستی آلیس بچه رابرتو تو شکمش داره؟ 

یعنی روحمم از تصورش داره عذاب میکشه  

قاتل شماره ۵: آلیس  علت مرگ: نبوسیدمش! آلت قتاله: فکر کنم سنجاق سر پر از انواع و اقسام میکروبهای آلیس

 #داستان

 #مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

#ep5

گوشی تلفن رو برداشتم، وای خدای من باز هم این ارباب رجوع عصبانی. 

تو دلم داشتم غر میزدم ای خدا چرا من؟ 

و هی تند تند از ارباب رجوع عصبانی عذر خواهی میکردم و براش دلیل میتراشیدم .

خانم ببخشید من متاسفم پیش اومده تقصیر ما نبوده من هم خبر نداشتم.، جبران میکنیم. درست میشه حق با شماست .

توی این هفته دوازدهمین بار بود خانم جی زنگ میزد و هر بار هم با من صحبت میکرد و هر بار هم بهش قول دو ساعت بعد رو میدادم. 

خانم جی خیلی عصبانی بود. 

در دفتر رو باز کردم که برم بیرون ،پامو از در بیرون نزاشته بودم که لکه قرمز لیزر رو روی پیشونیم رو حس کردم و چهره یه زن عصبانی روحم بعدا به این نتیجه رسید که قطعا خانم جی بوده. ظرف کمتر از یک ثانیه نور قرمز لیزر تبدیل شد به یه عالمه ساچمه توی سرم. فکر کنم چند دقیقه ای طول کشید تا فهمیدم مردم. 

قاتل شماره ۶: ارباب رجوع خشن، علت مرگ: خشم بیش از حد خانم جی، آلت قتاله: یه سلاحی بود که لیزر داشت از نزدیک ندیدمش، تک تیر انداز عین فیلما!:چه شخصیت مهمی بودم من. 

 #داستان

 #مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

ep6

با ورود تکنولوزی به دنیامون حریم ها کوچیک تر و کوچیک تر و کوچیک تر شدن .خوب یادمه یه روز عکس دو تا فنجون قهوه رو گذاشتم رو پروفایلم و همون روز دقیقا نود و شش تا کامنت از ادم های دور و نزدیک داشتم با این مضمون کی بیاییم عروسی؟ 

یه روز دیدم جرارد جواب سلامم نمیده، اول فکر کردم ندیده منو اما کم کم دیدم میبینه اما به یه علتی دلخوره. چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز برام یه قهوه بدون کافئین اورد و من فکر کردم چه خوب جرارد حالش خوب شده. 

وقتی بیدار شدم دیدم یه مانیتور بزرگ جلوی صورتمه و صفحه تلگرام وب رو باز کردن. یه پیام از جرارد بود و ازم خواسته بود براش کاری بکنم یه کم طول کشید تا یادم اومد. جرارد ده روز قبل بهم پیام داده بود و من بی حوصله پیام رو باز کردم و بستم و بعد هم یادم رفت اماااا 

جرارد با یه قیافه دلخور گفت. حالا پیام منو جواب نمیدی؟ حالا نشونت میدم و با اره برقی مانیتور رو دو نیم کرد. 

گفتم من من من یادم رفت. 

نه تو به من بی محلی کردی! 

دو سر سیم لخت برق رو بست به صندلی! حالا حافظه ات برای همیشه تثبیت میشه منو یادت نره. 

و من گفتم اما موهاااام. 

و موهام در حین گفتن همین جمله رفت هوا. 

قاتل شماره ۷: جرارد عصبانی، علت قتل! تل گرام. آلت قتاله: سیم برق؟ صندلی؟ یا اره برقی؟ 

 #داستان

 #مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

#ep7
 
من خیلی تنبلم.
 
بیشتر وقتها یه حس خستگی مفرط رو توی تک تک سلولهای بدنم حس میکنم انقدر که دلم میخواد یه تریلی از روم رد بشه بلکه یه کم خستگیم دربیاد.
 
توی دفتر جیسون تنها کسیه که دلش میخواد این آرزوی منو برآورده کنه .
 
میدونید یه وقتا وقتی کاری رو بهم میسپاره چهار ساعت بعد میبینه که هنوز انجام ندادم و میبینم که چقدر عصبانی شده.
 
یه روز نزدیک غروب در حالی که تن خسته امو میکشوندم به سمت خونه ،حس کردم دلم میخواد جای خونه رفتن یه کار متفاوت کنم اما بیشتر ازاون که قادر به انجامش باشم خسته بودم برای همین ماشینمو خاموش کردم و رفتم اون طرف خیابون که یه نوشیدنی بگیرم.نور زرد رنگ و درخشان یه ماشین بزرگ رو دیدم که مستقیم به سمت من میومد و جیسون! 
 
آخیییییییش خستگیم دراومد.بالاخره تک تک سلولهام زیر چرخای یه هجده چرخ کش اومدن .
 
و من به قتل رسیدم .
 
قاتل شماره ۸:جیسون، علت قتل! برآورده کردن آرزوی این من خسته، آلت قتاله:تریلی.
 
#ep8
مقتولی_که_به_قتل_نرسیده
 

هی جولی دونه های درشت برف رو ببین .

من سردمه رابرت اون پنجره رو ببند.

هی بی خیال بزار چند دقیقه از تماشاش لذت ببرم .

گفتم که سردمه اون پنجره رو ببند بخاری رو هم زیاد کن.

جولی خیلیهم سرد نیست .پنجره رو میبندم به شرطی که بخاری رو زیاد نکنی ،من لباس تابستونی تنمه ولی خیس عرقم .

یه دفعه جولی فریاد زد .من سردمه!اون پنجره رو ببند و رفت که زیر بخاری رو زیاد کنه.

منم که میخواستم لجبازی کنم پنجره رو تا ته باز کردم ،ویان هم که سردش شده بود زد زیر گریه من سردمه.

میدونستم سرده اما جولی حق نداشت با داد زدن حرفش رو به کرسی بنشونه میتونست جای یه تیشرت نازک یه پلیور بپوشه .

از چشمهای جولی آتیش میبارید.اصلا نمیخوام کمکم کنی.

منم کمکت نمیکنم اصلا چرا باید کمکت کنم؟متوجه شدم پا به پای جولی فریاد میزنم .

چشمهامو باز کردم همه جا سیاهه چقدر سرده ،شاید دارم خواب میبینم .هنوز توی تختمم دستم رو روی تخت میکشم و دنبال پتو میگردم ،نیست حتی ملافه هم نیست دستمو میکشم روی کنسول کنار تختم تا چراغ خواب رو روشن کنم و پتو رو پیدا کنم .فکر میکنم باز جولی بد خواب شده و خاموشش کرده .دستم هرز میره کنسول نیست .چقد همه جا تاریکه ،یه چیزی افتاد رو صورتم خیس و سرده .انگار برف باشه ،تو اتاق خوابمون برف میاد؟

سیخ نشستم روی تخت و دور و بر رو نگاه کردم توی حیاطم،زیر آسمون و برف فوریه.یه نور از پنجره میاد جولی یه پلیور کلفت پوشیده ،اشارپی که من براش خریدم رو انداخته روی شونه هاش و با خنده نگاهم میکنه.

تمام درها قفله،روی در ورودی یه یادداشت هست ،از سرما لذت ببر... 

صبح بدنم روی تخته.خودمو جمع کردم عین یه جنین ،انگار تاکسیدرمی شدم،از سرما یخ زدم و چشمهام از حدقه زده بیرون.

قاتل شماره ۸:جولی دوست داشتنی. علت قتل!گرمایی بودن، آلت قتاله:برف!

#داستان

 #مقتولی_که_به_قتل_نرسیده

#ep9
 
شایلین یه دختر فوق العاده مهربون و زیباست.از نظر من که یه مرد جوونم یه دختر ایده آله اما یه عیب بزرگ داره .
 
نمیدونه که چقدر زیباست و نمیدونه چقدر دوست داشتنی و قابل تحسینه ،برای همین توی روابط بد گیر میکنه .
 
الان مدت زیادیه که هیچ دوست پسری نداره و تنهای تنهاست من اگر تنها بودم حتما باهاش دست دوستی میدادم چون واقعا دوست داشتنیه.
 
یه روز اومد کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن ،راستش ارتباط صمیمی نداریم نمیدونم اصلا چی شد که شروع به صحبت کرد گفت یه دوستی داشتم به اسم زک،زک هر لحظه با حداقل پونزده نفر در ارتباط بود حتی وقتی پیش من بود با چند تا دختر دیگه حرف میزد من میدونستم زک به دردم نمیخوره اما تنها بودم و مجبور بودم با زک بمونم .
 
ازش پرسیدم خب چی شد؟ 
 
گفت زک ترکم کرد من فرو ریختم چون اونم منو نخواست اما چند وقت یک بار بهم زنگ میزنه و بیرون دعوتم میکنه همین امروز صبح.منو دعوت کرد خونشون.
 
داشتم از تعجب میمردم چطور نمیفهمه که برای زک زنگ تفریحه؟گفتم حتما زک تنها بوده و یاد تو افتاده ...
 
گفت آره ولی منم تنهام!
 
گفت میدونی تئودور رو یادته؟
 
گفتم تئودور همون که شش سال قبل بعد از کلی تحقیر و توهین و تهمت زدن جدا شد؟ 
 
گفت آره عاشقشم هنوز هم هر روز دعا میکنم برگرده راستش دیشب بهم زنگ زد و من الان توی پوستم نمیگنجم من شادترین زن روی زمینم!
 
وا رفتم ! تئودور هر روز کتکش میزد تئودور معتاد بود متاهل بود و بدتر از همه با تحقیر ازش جدا شده بود.
 
گفتم شایلین حیف تو نیست؟
 
شایلین با عصبانیت بلند شد ،شادیمو خراب نکن ،من فقط خواستم شادیمو با تو در میون بزارم چون کسی رو برای اشتراک شادیم ندارم .
 
گفتم اما شایلین...
 
اما چی؟منو ببین ... زشتم چاقم کوتاهم خنگم و....
 
شایلین تو زیبایی فوق العاده ایی...
 
تو یه دروغگوی پستی ،حسود...و دستهاشو انداخت دور گردنم ،انگار تمام عصبانیت و تحقیرهای تمام عمرش رو ریخته بود لای انگشتاش و فشار داد و فشار داد بریده بریده گفتم شا ی ل ی ن ... نور سفید رو دیدم .فکر کنم به قتل رسیدم..
 
قاتل شماره ۸:شایلین مهربان و دوست داشتنی. علت قتل! نصیحت زیادی، آلت قتاله:چنگال شایلین! ولی خودمونیم چه زوری داشت این دختر!
#ep10
 

یه عصر تابستون در حالی که از گرما خیس عرق بودم  از خواب پریدم،صدای آب میومد. هلن با اضطراب خیلی زیادی ایستاده بود و ظرف های مونده ناهار رو میشست.در حالی که چشمهامو میمالیدم رفتم توی آشپزخونه و بدون توجه به حالتش یه ضربه کوچیک به پشتش زدم ،بدون اینکه کلامی به زبون بیاره با عصبانیت نگاهم کرد. دلم چای میخواست برای همین قوری خالی رو برداشتم و تکونش دادم گفت چای نداریم دستمو گرفتم کنار کتری در حالی که زیرش روشن بود ، مغزم خواب بود میخواستم دمای کتری رو با دستم چک کنم هاج و واج نگاهم کرد آخر سر با عصبانیت گفت تازه روشنش کردم دوباره قوری خالی رو با ناامیدی گرفتم دستم.

 یه کاسه بلوری با ضرب افتاد توی ظرفشویی هلن داد زد مگه رابرت کوری؟ نمیبینی چای نداریم؟ 

مثل بچه ها لبهامو جمع کردم اما من چای میخوام ،هلن در حالی که به پیشونیش چین انداخته بود و زیر لب غر میزد  خرده های شکسته کاسه رو از کف ظرفشویی جمع کرد. که یک دفعه لبهاش رو جمع کرد و بعد از دردی که بیشترش عصبانیت بود فریاد زد رفتم جلوتر خون از دستش میریخت کف ظرفشویی دستم رو جلو بردم تا دستش رو بگیرم و ببینم چی شده ؟ با عصبانیت گفت رابرت گورت رو گم کن! نمیبینی داری چیکار میکنی؟ اصرار داشتم دستش رو ببینم که یه دفعه یه چیز تیز رو زیر گلوم حس کردم و خون داغی که از گلوم خارج میشد.چشمهای هلن از عصبانیت برق میزد دست خونینش با یه تیکه شیشه جلوی صورتم بود ،گفت بهت گفتم که گورت رو گم کنی؟تقصیر خودت بود...

مرگ به خاطر چای؟ چه مرگ دردناکی...

قاتل شماره یازده هلن، علت قتل، چای .مقتول رابرت ! آلت قتاله! شیشه شکسته

Ep11

امروز صبح برای صبحانه با پدرو پشت یه میز نشستم پدرو همکارمه یه مرد چاق با سر تاس که کف دستش همیشه عرق میکنه  و دیابت داره یعنی زندگیش به انسولین وابسته است از طرفی با وجود خلق پایینی که داره باید یه وقتها بهش یادآوری کنی که حتما انسولینش رو بزنه ... وقتهایی  واقعا بدخلق و عصبی میشه مخصوصا وقتی هنوز صبحانه نخورده و قند خونش پایینه. 

امروز از اون روزهاست که پدرو بداخلاقه حتی موهاشم شونه نکرده و قلم آبی انسولین رو انداخته ته میز یعنی قصد تزریق نداره...خیلی پیش اومده که با گفتن یه جمله ساده تزریقش رو انجام داده کافیه بهش بگی پدرو امروز تزریقت رو انجام دادی؟ 

 صبحانه امون رو تموم کردیم به رومیزی کهنه خیره میشم یه زمانی طوسی و نارنجی بوده اما الان چرک و زرده. شیشه شکر کنار دست پدرو چشمک میزنه معلومه تیموتی تازه پرش کرده و حسابی سنگینه...

چایم رو برمیدارم و چشمم به قلم ته میز میفته به صورت پدرو نگاه میکنم و با یه لحن آروم میگم تزریقت رو انجام دادی؟ 

عصبانی نگاهم میکنه و میگه به تو چه؟ دیگه تزریق نمیکنم میخوام بمیرم...

حدس میزدم امروز روز مزخرفی در پیش داریم .تصور اینکه هشت ساعت با یه قیافه بی حال و بداخلاق توی یه اتاق باشم حالمو بد میکنه خودمو کنترل میکنم و میگم اما بهتره تزریق کنی تو هنوز برای مردن جوونی.

پدرو نگاه عصبانی به من میندازه و داد میزنه گفتم به تو ربطی نداره.

صدامو میبرم بالا .میگم ولی به من ربط داره خودتو تو آینه دیدی؟ حتی صورتتم نشستی...

پدرو بلند شد و شیشه شکر رو بالای سرش برد.میخوام بمیرم...

گفتم برو بمیر ولی بداخلاقی نکن...

فقط یه چیز حس کردم درد شدید توی سرم .... پدرو شیشه شکر رو محکم کوبید توی سرم خرده های شیشه صورتم رو زخمی کرد و ذرات شکر ریخت توی دهنم... چه مرگه شیرینی....

قاتل شماره دوازده پدرو، علت قتل، میخواهم بمیرم.مقتول رابرت ! آلت قتاله! شکر... مرگ شیرین

Ep12

شانا! 

چشمهامو روی پله برقی بهم مالیدم درست میدیدم شانا بود...

انقدر ذوق زده شدم که بدون اینکه فکر کنم صداش کردم هی شانا...به طرفم برگشت و متعجب نگاهم کرد ،بله کشداری گفت و شروع کرد به گشتن توی صفحات حافظه اش ... گفتم من رابرتم.منو یادت میاد کلاس نهم همون سالی که شایلین از دنیا رفت...

چهره شانا روشن شد اوه آره رابرت... یادته که...

و من که انگار سطل آب یخ روی تنم ریخته باشن گفتم آره متاسفم. فراموش کرده بودم.

آره تو فراموش میکنی چون برات راحته اما من شایلین رو فراموش نمیکنم ما دوقلو بودیم.

من بازم متاسفم میدونم خیلی برات دردناک بوده.

چهره شانا از عصبانیت سیاه شد و تن صداش بالا رفت ...تو یادته به خواهر مریض احوال من چی گفتی؟ میدونی چقدر بعدش گریه کرد؟ میدونی بعد از اون بود که حالش بدتر شد؟ فکر کنم شش ماه بعد از دنیا رفت...

ولی من همش بچه بودم...

شانا تقریبا فریاد میزد و ما همچنان روی پله ها ایستاده بودیم. آره تو همش بچه بودی یه بچه بی ادب و با عصبانیت دستش رو کوبید روی سینه ام...

نمیدونم تا حالا از پله ها هل داده شدین یا نه؟ اولش تلاش میکنین تعادلتون رو حفظ کنین وقتی موفق نمیشین سقوط رو میپذیرین و همزمان پایین میایین و تو ذهنتون به ارتفاعی که روش هستین فکر میکنین... 

منم همین کار رو کردم توی بالاترین طبقه یه مجتمع تجاری بودم و حداقل سی تا پله متوسط زیر پام بود اما بدتر از اون این بود که روی پله فرود نیومدم شایا منو به پهلو هل داد و من از فاصله مارپیچ بین پله ها سقوط کردم.هشت طبقه تجاری! و خب من مردم! 

قاتل شماره سیزده شایا، علت قتل، خطای نوجوانی.مقتول رابرت ! آلت قتاله!راه پله شاید مرگ تصادفی... 

Ep13

از دبیرستان با سوفی دوست بودم یه دختر قد بلند با یه هیکل عالی ،هر چی نباشه مربی رقص باله است و به واسطه اینکه با آدم های زیادی در ارتباطه به شدت آدم راز داریه درسته هیچوقت با هم رابطه نزدیک و منحصر به فردی نداریم اما گه گاهی همدیگه رو توی کافی شاپ، سینما و پارک میبینیم .نمیدونم چرا وقتی میبینمش قلبم تندتر میزنه و بی اختیار شروع میکنم به حرف زدن انقدر پرحرف میشم که سوفی گاهی مجبور میشه ازم بخواد کمی سکوت کنم...

یه روز سوفی رو توی راه برگشت به خونه دیدم و ازش خواستم با هم بریم کافی شاپ تا چیزی بخوریم و اصلا به چهره سوفی که خسته بود دقت نکردم فقط حس کردم خیلی سرد دعوتم‌رو پذیرفت شروع کردم به وراجی همیشگی...

سوفی نظرت در مورد اخبار روز چیه؟ 

سرشو تکون داد و در حالی که سعی میکرد خسته به نظر نیاد گفت میدونم کدومش رو میگی من معمولا از اخبار دورم...

آهان راست میگی یادم نبود .سوفی میخوام یه چیزی بهت بگم.

بگو ویه قلپ از قهوه اش رو مزه کرد...

الیسون رو یادته؟ کلاس هفتم؟ 

خب ، توجهش کمی جلب شد ...سالهای زیادی از سال هفتم مدرسه گذشته بود...

پریروز توی خیابون دیدمش ... داشتم سعی میکردم موضوعی برای صحبت پیدا کنم که جذاب باشه اما انگار هر چی تلاش میکردم بیشتر چرند و پرند میگفتم و معلوم بود حوصله سوفی سر رفته...

گفتم ؛ سوفی وقتی هفتم بودم دوست داشتم با الیسون ازدواج کنم و بچه دار بشیم اما اون روز وقتی با سه تا بچه دیدمش نظرم عوض شد یه زن چاق...

سوفی گفت رابرت متاسفم من یه کمی خسته ام امروز نمیتونم در مورد الیسون صحبت کنم...

یهو گفتم سوفی اما میخوام در موردش گپ بزنیم

لیوان رو گداشت روی میز رابرت خیلی حرف میزنی ولی حرف مهمی نمیزنی ...اگه اجازه بدی میرم...

دستش رو گرفتم.گفت صدات داره آزارم میده...

گفتم قول میدم حرف نزنم فقط لطفا بشین...

دستشو کشید لطفا ولم کن.امروز نباید دعوتت رو قبول میکردم.

گفتم خواهش میکنم من احتیاج دارم باهات وقت بگذرونم .نمیدونم چرا انقدر مصر بودم؟

گفت رابرت ولم کن .دیگه داشت عصبانی میشد اما باز هم قادر به درک شرایط نبودم...

بی اختیار کیفش رو محکم کوبید توی صورتم...

با خودم فکر کردم چی تو کیفش بود هاونگ؟ یا آجر حمل میکرد با خودش؟ 

میدونید سالها بود گهگاهی سردردای شدید میومد سراغم انقدر که یه روز رفتم ام آر آی ...

دکتر بهم گفت توی مغزم یه گره آنوریسم هست که ممکنه با یه ضربه شدید بترکه و بمیرم در ضمن گفت درمانی هم ندارم.

یه لحظه بیهوش شدم امیدوار بودم واقعا بیهوش بشم اما روحم رو دیدم که از جسمم دور میشد...

مرگ اتفاقی به نظرم درد زیادی داره... 

قاتل شماره چهارده سوفی، علت قتل، وراجی.مقتول رابرت ! آلت قتاله!کیف...

Ep14

یه روز عصر بود توی سالن جلسه داشتیم من و هشت تا دیگه از همکارام ، گوشی تلفن رو برداشتم و به پاتریک زنگ زدم که خودش رو برای جلسه برسونه .پاتریک کار هاشو نصفه و نیمه روی میزش رها کرد و خودش رو رسوند توی جلسه .

مانیتور رو روشن کردم و رو به جمع گفتم همکارای عزیز به مانیتور نگاه کنید میخوام فیلم هایی رو ببینید که تا حالا کسی جز من ندیده. 

و فیلم ها رو نشون دادم با افتخار سینه امو صاف کردم و لبخند زدم...

پاتریک بود داشت با یکی دیگه از همکارا حرف میزد. دو دقیقه بعد پاتریک بود داشت با گوشیش ور میرفت و باز پاتریک... بله میخواستم تحقیرش کنم میخواستم رام بشه میخواستم مطیع باشه .پاتریک خیلی باهوش بود و رام نمیشد .لبخند زدم و دیگران با نگاه های تحقیر آمیز بهش نیشخند میزدن.لذت میبردم تفریح خوبی بود...به تمام حاضرین اتاق گفتم که یک سوم حقوقشون رو کسر میکنم چون همه مثل پاتریکن...

 و این تبدیل شد به آخرین تفریح تمام عمرم...

پاتریک بلند شد و مانیتور رو کوبید توی سرم خون از بین ابروهام سر میخورد و روی دندون هام میریخت ، شوری خون با تلخی کامم مخلوط شده بود .کسی دیگه لبخند نمیزد پرده سیاهی جلوی صورتم باز شد. صورتک های ترسناک اومدن و زیر بغلم رو گرفتن دلقک های کوتوله و سیاه... فکر کنم مرده بودم و راهی جهنم شدم...

قاتل شماره ۴۱: کارمندم :پاتریک ،  علت مرگ: تحقیر، آلت قتاله:مانیتور

Ep15

یه روز صبح وقتی بیدار شدم حس کردم چقدر عصبانیم بلند شدم و با همون حرص و عصبانیت صبحانه امو خوردم و لباس پوشیدم که از در برم بیرون که چشمم به گربه همسایه افتاد برنارد پیر زن همسایه عاشق برنارد بود و برنارد همیشه جلوی چشمش بود این موقع صبح نمیدونم چرا توی کوچه بود و چرا جلوی پای من سبز شد انقدر عصبانی بودم که یه لگد محکم حواله شکم گربه کردم و پرتش کردم تو پیاده رو خون از گوشه لب برنارد جاری شد عذاب وجدان گرفتم و رفتم جلوتر حالا علاوه بر عصبانیت غصه دار هم بودم که گربه بدبخت رو کشتم .خم شدم روی گربه که خونش برف ها رو سرخ کرده بود یه گربه راه راه حنایی بود با دندونای تیز به نظرم هفت هشت ساله میومد چاق با چشمای زرد که آدم وقتی نگاهش میکرد میترسید چشماش باز بود و زبونش آویزون دندونای نیشش دیده میشد مگه نمیگن گربه نه تا جون داره؟ از شانس من انگار جون این یکی تموم شده بود.نیم خیز شدم که بلند شم اما یهو یه درد شدیدی روی شونه ام حس کردم دستم رو گذاشتم روی شونه ام و چرخیدم به پشت سایه پیر زن که حالا به نظر میومد جوون تره و قد بلند تر افتاده بود روی صورتم موهای سفید و لختش ریخته بود دورش و یه لباس خواب بنفش پشمی پوشیده بود همین که برگشتم یه ضربه محکم خورد وسط پیشونیم. برنارد رو دیدم که داره روی برفا قدم میزنه و خیلی خرامان راه میره زمین پر از شکوفه و علف بود نور تیز خورشید میخورد به صورتم پیشونیم درد نمیکرد پیر زن هم نبود .بلند شدم و خاک روی لباسم رو تکوندم و یه نگاه به اطراف کردم جنازه برنارد روی زمین بود و روی برفا یه مرد قد بلند با کت و شلوار رسمی به صورت افتاده بود و خون قطره قطره از پیشونیش میچکید.پیر زن با عصا بالای سرش ایستاده بود. رفتم سمتش و خودم رو دیدم. من باز هم به قتل رسیدم این بار توسط یه پیر زن.
قاتل شماره ۱۵: پیر زن همسایه :علت مرگ :کشتن برنارد آلت قتاله : عصا!
#EP16


توی مترو وایساده بودم در حالی که جا برای ایستادن نبود یه خانم با یه چمدون بزرگ اومد داخل و صاف ایستاد روبروی من و چمدون رو هم گذاشت پشت سرش نمیدونستم باید به کجا نگاه کنم؟ حتی جا نبود دستهامو بیارم بیرون و گوشی موبایلم رو دست بگیرم زن یه تاپ یقه باز قرمز پوشیده بود و موهای فرفریش رو ریخته بود روی شونه هاش ایستگاه بعدی ادم های بیشتری سوار شدن دلم میخواست بهش بگم چمدون رو بزار بینمون اما انقدر که جا نبود هیچ حرکتی نمیتونست بکنه چشمهامو بستم و سعی کردم بهش نگاه نکنم قطار ترمز کرد و با یه موج رفتیم به راست. زن شروع کرد به غر زدن یک ریز غر میزد ،سه تا ایستگاه رو با صدای غرغرهاش تحمل کردم دلم میخواس بهش بگم خب خانم تو که ناراحتی با تاکسی رفت و آمد کن چمدونتم که قد دو نفر جا گرفته! چشمهامو باز کردم و با خشم زل زدم بهش .اونم یه نگاه سرد بهم انداخت بی اختیار چشمم رفت روی یقه اش! سرش رو بالا آورد و یه دونه محکم کوبید توی صورتم.هاج و واج نگاهش میکردم.همچنان غر میزد من که حالا سیلی هم خورده بودم عصبانی شدم و بهش گفتم که خفه شه. 
حسابی عصبانیش کرده بودم از تکرار حرفاش خسته شده بودم و اونم نسبت به بی ادبی من واکنش نشون داد دلم براش میسوخت خیلی سخت خودش رو بین جمعیت جا کرده بود و هر کسی میخواست سوار یا پیاده شه به خودش و چمدونش ضربه میزد از طرفی وقتی چشمامو باز میکردم ناخودآگاه چشام میلغزید و میرفت تو یقه اش. کلافه شده بودم و آرزوی مرگ میکردم نمیدونم چرا وقتی آرزو میکنی بلایی سرت بیاد در جا همه بلاها سرت نازل میشه؟ اما هر چقدر چیزای خوب بخوای هیچی نمیشه !مسافر پشت سری داشت پیاده میشد هلم داد و یهو افتادم تو بغل بانوی غرغرو. ناخودآگاه مثل سوسکی که تو یقه اش باشم، پرتم کرد سرم خورد به میله وسط قطار یه گرمای مطبوع از کمرم جاری شد چشمای غرغرو درشت شدن زل زده بودم به یقه اش اما انگار خیلی بد نبود صدای جیغ میومد اما غرغرو نبود چشمام سنگین شدن پلکامو بستم سکوت محض همه جا رو پر کرده بود همه آدما رفته بودن من بودم و یه دنیای خالی...خوابیدم!
اما خب دروغ چرا نخوابیدم! باز هم به قتل رسیدم این بار توسط غرغرو!
قاتل شماره ۱۶:غرغرو علت مرگ:زل زدن به یقه آلت قتاله :مترو 
#EP17